یاس من
یاس من

یاس من

یوسف مهربونم

دیروز که اتساین اومد خونه، واسه بچه ها کیک یزدی خریده بود. همین که یاس با همکاری داداشش درو واسه باباشون باز کردن. یوسف سریع پلاستیکو از اتساین گرفت و دو تا کیک برداشت. همون موقع با اعتراض بش گفتم : آقا یوسف چند تا چند تا ؟ ولی به حرفم اهمیت نداد. منم با خودم گفتم ولش کن حتما گرسنه اس دیگه.

اتساین هم که داشت زیر انداز بچه ها رو پهن می کرد که چیزی روی فرش نریزه، یوسف رو دید که دو تا کیک تو دستشه و بش گفت : یکی بردار بخور بعد اگه خواستی یکی دیگه هم بردار. 

ولی یوسف به حرف ما توجهی نکرد و به قول خودش پوست کیکا رو کند و بعد یکشو داد به آجیش!

من و اتساین همدیگه رو نگاه کردیمو لبخند زدیم با اینکه باهاش قهر بودم!

چه سوالی را نباید از دو قلو ها پرسید؟

شما دو قلویین!


تاکید کلامی بر این موضوع باعث جلب توجه دیگران به دو قلو ها و معذب شدن آنها می شود. می توانید کنجکاوی خود را در قالب پرسشی غیر مستقیم مطرح کنید.


یه بار که سوار تاکسی می شدیم یاس سریع به آقای راننده گفت : عمو ما دو قلوییم!

یعنی لطفا سوال نکنید!



سی و نه ماهگی تون مبارک

امروز با شروع سال جدید میلادی ، دوقلوهای مامان هزار و صد و هشتاد و شش روزه شدن.

قرار بود امروز کیک درست کنم و جشن بگیریم ولی متاسفاته آنفلانزا گرفتم و توی رختخواب استراحت می کردم. برنامه جشن هم موکول شد به ماه دیگه که جوجوهام 40 ماهه می شن.


امروز یاس یه شعر جدید می خوند:


اتل متل متلا

جانگیر می خوای یا ملا

شکلات به هر دوتاشون


و باعث شد کلی بخندم. چون بش گفته بودم "لعنت" حرف بدیه به جاش کلمه "شکلات" رو انتخاب کرد که فکر می کرد حرف خوبیه!

و به جای جن گیر هم میگه جانگیر (جهانگیر منظورشه)


قربون دختر باهوشم برم


الگو برداری بچه ها از بزرگترا

پای کامپیوتر نشسته بودم و داشتم واسه عموی بچه ها انتخاب واحد می کردم. اصلا وقت نداشتیم. یوسف اول آروم اومد بم گفت : مامان دوربینو می خوام.
 منم گفتم : نمیشه.
بعدش بلافاصله خواسته اشو تکرار کرد و منم با جدیت گفتم :نمیشه!! دوربین مال بچه ها نیست.
خلاصه زد زیر گریه. سعی کردم بی اعتنا باشم و از تکنیک بی توجهی استفاده کنم اما عموشون طاقت نیاوردو از یوسف که صوتش خیس اشک شده بود پرسید : عمو جون چی می خوای؟
یوسف هم با گریه گفت که دوربینو می خواد.
 عموش ازش پرسید : دوربینو واسه چی می خوای؟
 اونم گفت : می خوام از عروسکام عکس بگیرم!
هم دلم سوخت ، هم خنده ام گرفت .
پاشدم دوربینو آوردم. طفلک سریع خوشحال شد و خندید. حتی راضی بود که خودشم عکس نگیره! خلاصه سریع از عروسکاش که با سلیقه ی خودش چیده بودشون کنار هم، عکس گرفتم و دوربینو گذاشتم روی بلند ترین جایی که نزدیکم بود.
یوسف دوباره شروع کرد به گریه کردن. من بازم اهمیت ندادم و مشغول کار خودم شدم. اما یوسف دست بردار نبود و ول نمی کرد.
خلاصه قبل از اینکه عموش بازم پا در میونی کنه و من خجالت بکشم. ازش پرسیدم :چرا گریه می کنی من که عکس گرفتم.
اونم با گریه گفت :آخه عکسمو ندیدم!!
دقیقا مثل ما بزرگترا که تا عکس می گیریم
، می گیم : بده ببینم!!


دندانپزشک کودکان

یوسف قطره آهن رو به زور می خورد. قطره رو می ریختم ته گلوش اما اون از من زرنگ تر بود و قورتش که نمی داد هیچ تازه قرقره اشم می کرد! منم اون وسط یه کم قلقلکش می دادم و مجبور می شد بخورتش. بعضی وقتا هم که خیلی راحت اراده می کرد و بالا میاورد. کلا بیست ماه تونستم بش قطره آهن بدم.

این قطره آهن خوردن شده بود یه دغدغه بین همه دغدغه های بزرگ و کوچیک اون زمان و نگرانی از اینکه دندون بچه ها سیاه نشه که اتفاقا هم شد و هیچ راه چاره ای هم نداره. این سیاهی به هیچ طریقی از بین نمیره و تا وقتیکه دندون بیفته هر روز مادر رو ناراحت می کنه. دندونای یوسف هم سیاه شده بودن مخصوصا اون آخریا. هر وقت که یوسف گریه می کنه و دهنش کاملا باز می شه من اول از همه غصه می خورم که چرا تسلیم شدم و فقط بیست ماه قطره آهن به بچه ها دادم و چرا چند ماه آخر قطره ایرانی خریدم. اون موقع تو تحریم بودیم و قطره آهن خارجی (فکر کنم مارک ویتان بود ) نایاب شده بود و دکتر بچه ها هم گفت که قطره ایرانی بشون بدین اشکالی نداره. اما هنوز که هنوزه واسه من اشکال داره و ناراحتم میکنه.

و اینکه چرا بعد از قطره آهن دادن به بچه ها یه خط درمیون دندوناشونو تمیز می کردم. چرا یادم می رفت؟ چرا یه کار دیگه پیش میومد؟ و چراهای دیگه . . .

خلاصه اینکه دندون آسیاب یوسف بالا سمت راست کاملا سیاه شده بود طوریکه هر کسی می دید فکر می کرد دندون بچه خراب شده. اما من مطمئن بودم که این سیاهی از پوسیدگی دندون نیست !

چند وقتی بود که موقع مسواک زدن دندونای یوسف وقتی مسواک رو سمت اون دندون سیاه می بردم گریه می کرد. فکر می کردم لوس بازی در میاره و می خواد از مسواک زدن فرار کنه واسه همینم اهمیت نمی دادم تا اینکه یه شب موقع مسواک زدن دندون یوسف خورد شد و ریخت!!!! شوکه شده بودم وحشت کردم نمیدونم چطوری بگم چه حالی داشتم.

سریع ات ساین صدا زدم دقیقا برعکس من بود. گفت : اشکالی نداره دندون شیریه!

دندون شیری هم باشه چرا باید تو سن سه سالگی پودر بشه؟ من که این همه خودمو اذیت کردم و به دو قلوهام شیرمادر دادم و اینهمه مراقب بودم که شیرینی و شکلات و آبنبات و از این جور چیزا نخورن یا کم بخورن. منکه هر شب واسشون مسواک زدم و نخ دندون کشیدم. چرا آخه؟

اگه بگم اون شب نخوابیدم و فقط غصه خوردم دروغ نگفتم!

خلاصه از فرداش دنبال یه دکتر دندانپزشک کودکان خوب بودم. دکترای خوب به خاطر تعطیلیا یا نبودن یا واسه یه هفته یا یه ماه آینده وقت می دادن. منم مجبور شدم پسرمو ببرم پیش یه دکتری که روی تابلوش کودک هم نوشته بود و هیچ اطلاعی از کیفیت کارش نداشتم. آخه مسافر بودیم و می خواستیم بریم سفر. می گفتم حداقل دندونشو پانسمان کنه تا پوسیدگی بیشتر نشه.

خانم دکتر که به نظر من همین جوری واسه اینکه مشتری هاش زیاد بشه یه عنوان کودک رو به تابلوش اضافه کرده بود ،اصلا حال و حوصله و اعصاب بچه رو نداشت

یوسف اولش دهنشو باز کرد تا خانم دکتر معاینه اش کنه. دکتر هم بلافاصله گفت این دندون باید عصب کشی بشه!

آسمون روی سرم خراب شد هزار جور فکر همون لحظه توی سرم میچرخیدن. با خودم می گفتم اگه دندونش عصب کشی بشه یعنی دندون اصلیشم عصب نداره یعنی دیگه یوسف تو این قسمت دندون در نمیاره بعد می گفتم نه بابا هر دندونی عصب خودشو داره. بعد می گفتم تو سه سالگی دندون بچه عصب کشی بشه؟ این دندون باید تا هفت ، هشت سال دیگه کار می کرد. خدایا مگه من بهش شیر خودموندادم چرا اینطوری شد؟ چی کار باید می کردم که نکردم؟؟؟

و همزمان با این فکرا با ناراحتی به خانم دکتر اجازه دادم که عصب کشی دندون یوسف رو شرع کنه

اونم با یه چیزی شبیه آبنبات قرمز اول دندون پسری رو بی حس کرد بعد دستشو گذاشت رو چشای یوسف و الکی گفت نور اذیتت نکنه و سریع بی حس کننده رو تزریق کرد. یوسف فقط یه کوچولو ابراز ناراحتی کرد. لپش باد کرده بود من داشتم به جای اون درد میکشیدم و غصه می خوردم.

خانم دکتر ما رو فرستاد بیرون تا بی حسی اثر کنه و به من گفت مراقب باشم که یوسف زبونشو گاز نگیره. یوسف هم سریع رفت تو بغل عموش و گفت : خب دیگه الان بریم برام یه آبنبات بخر.

این جمله باعث شد همه بخندن بجز من!

بعد که دوباره یوسف روی صندلی دندونپزشکی نشست دستیار دکتر که حوصله اش بیشتر بود همزمان که پیشبند پلاستیکی به گردن یوسف گره می زد بهش گفت اگه اجازه بدی روی دندونت ستاره بزنیم بهت جایزه می دیم.

خانم دکتر هم بش گفت که الان می خوایم یه کم آب بازی کنیم و یه کم آب پاشید تو دهن یوسف.

اما همین که کارشو شروع کرد صدای گریه یوسف بلند شد. خانم دکتر هم ترسید که شاید دندون بچه سر نشده باشه بازم بی حسی تزریق کرد ولی یوسف دست بردار نبود و چنان گریه می کرد که حتی منم ترسیده بودم که نکنه هنوز بی حس نشده و بچه داره درد می کشه. اینجا بود که خانم دکتر عصبانی شد و تند با پسرم حرف زد که بس کن و الکی نگو من که می دونم دیگه درد نداره و چون حوصله گریه های یوسف رو نداشت تند تند کار می کرد. ولی هر با که می خواست با سرنگ مخصوصش دندون یوسف رو تمیز کنه یه جوری سرنگ رو بر می داشت که یوسف نبینه و نترسه.

خلاصه اونقدر خانم دکتر تند تند کار کرد که من حسابی تعجب کردم که عصب کشی کرد یا نه؟ عکس هم نگرفت و به یوسف گفت پاشو تموم شد.

بعدشم دستیارش یه برگه استیکر میکی موس به یوسف داد و یکی هم داد واسه خواهرش و منو از وقوع یه دعوا و جنگ بزرگ نجات داد.


به این ترتیب 25 آذر 93 مصادف بود با اولین دندانپزشکی رفتن و عصب کشی کردن دندون یوسف.

وقتی از یوسف پرسیدم پسرم واسه چی اون همه تو دندون پزشکی گریه کردی؟  گفت : واسه اینکه داشت خفه ام می کرد و هی یه آمپول می کرد تو دهنم!!


اینو هم بگم که خانم دکتر بم گفت که خود قطره آهن باعث پوسیدگی دندون می شه!


خلاقیت

اونقدر از این کارشون ذوق کرده بودن که نمی شد ازشون عکس نگرفت.

پشت زمینه تصویر هم از شاهکارهای خودشونه!!



هر روز جوجوهای مامانی میرن این لباسا رو می پوشن و به قول خودشون عروس و داماد می شن!

شعر های کودکانه


و اما شعرهای کودکانه و محبوب یاس و یوسف:


عروسک قشنگ من قرمز پوشیده

        تو رختخواب مخمل آبیش خوابیده

یه روز مامان رفته بازار اونو خریده

    قشنگ تر از عروسکم هیچ کس ندیده

عروسک من چشماتو باز کن         

        وقتی که شب شد اونوقت لالا کن

بیا بریم توی حیاط با من بازی کن   

  توپ بازی و شن بازی و طناب بازی کن

( یاس عاشقه این شعره. این شعر محبوب بچگی های خودم هم بوده )


دست دست دستی بابا جون میاد

صداش توی دالون میاد

بابا جونم با مهمون میاد

با چهره ی خندون میاد

دست دست دستی مامان جون میاد

صداش توی ایون میاد

توی حیاط هی بارون میاد

صداش توی ناودون میاد

( اینو هم خیلی دوست دارن و با هم می خونن )


می رم مدرسه می رم مدرسه

جیبم پره فندوق و پسته

موش موشک من می خوره

غصه که نمی تونه بره مدرسه

آهای مدرسه آهای مدرسه

توی کتاباش پره از قصه

میرم مدرسه میرم مدرسه

جیبا پره فندوق و پسته

( یوسف عاشقه این شعره دوست داره بره مدرسه و میگه جیبام پره صندوق و پسته!! یاس هم بش میگه: صندوق چیه؟ فندوق. مگه صندوق تو جیب جا میشه؟ این حرفا رو هم همچین با ادا و ادفار می زنه که انگار یه عمر مامان بوده!! )


یه توپ دارم قل قلیه

سرخ و سفید و آبیه

می زنم زمین هوا میره

نمیدونی تا کجا می ره

من این توپو نداشتم

مشقامو خوب نوشتم

بابام بهم عیدی داد

یه توپ قل قلی داد


(اینم شعر محبوبه یوسف . هر کی بش میگه یه شعر بخون سریع اینو می خونه البته با اندکی دخل و تصرف میگه :


یه توپ دارم قل قلیه

زرد و سفید و آبیه

می زنم هوا ، هوا می ره

نمی دونی تا کجا می ره

من این توپو نداشتم

بابام بهم عیدی داد

یه توپ قل قلی داد.

همیشه هم اصرار داره که همین جوری بخونه. )


یه شعر محبوب دیگه ی بچگی های من البته با تغییرات بچه هام:

دویدم و دویدم

سر کوهی رسیدم

دو تا خانمی دیدم

یکیش به من آب داد

اون یکیش به من نان داد

نانو خودم خوردم

آبو دادم به زمین

زمین به من علف داد

علفو دادم به بزی

بزی به من شیر داد

شیر رو دادم به نون وا

نون وا به من آتیش داد

آتیشو دادم به زرگر

زرگر به من قیچی داد

قیچی رو دادم به خیاط

خیاط به من لباس داد

لباسو دادم به استاد

استاد به من کتاب داد

کتابو دادم به بابا

 بابا بم دو تا خرما داد

یکی شو خوردم تلخ بود

یکیشو خوردم شیرین بود

قصه ی ما همین بود

( یوسف فقط اول و آخر این شعر رو بلده.

یاس هم معمولا خودشو لوس می کنه که تا آخرشو نخونه.

آخر شعرو باباشون اینجوری تموم می کنه:

رفتم بالا دوغ بود

پایین اومدم ماست

بود قصه ما راست بود

بعضی وقتا هم یوسف به شوخی میگه نه نوشابه بود و بعد خودش غش غش می خنده )


عمو زنجیرباف

بعله

زنجیر منو بافتی؟

بعله

پشت کوه انداختی؟

بعله

بابا اومده

چی چی اورده؟

نخود و کشمش

با صدای چی؟

با صدای ( یه بار یوسف گفت صدای مورچه و بعدش خودش غش غش خندید. )


" ک "  مثل کپل صحرا شده پر زگل

" گ "  مثل گردو بنگر به هر سو

" ب "  مثل بهار فکر کن بسیار

" پ " مثل پسته نباش خسته

" م "  مثل موش برخیز و بکوش برخیزو بکوش

" آ "  مثل آواز قصه شد آغاز 

 (اینم که ماله بچگی های خودمه و از وقتی که بچه ها شهر موشها رو دیدن براشون می خونم و حفظ شدن. )


یه گردی سر او

دو تا چشم دو ابرو

دو تا گوش دو گیسو

نشد نشد دوباره دماغ و دهن نداره


یه بینی یه گردن

دو تا لب یه پیرهن

سه تا خط یه دامن

نشد نشد دوباره که دست و پا نداره


دو تا دست دو تا پا

دو تا کفش چه زیبا

تمام شد ماشالا

هزار هزار ماشا لا

خیلی قشنگه حالا


( آخر این شعر رو چنان بلند و با فریاد می خونن انگار که

واقعا خودشون نقاشی کشیدن و خیل هم قشنگ شده!! )


چشم چشم دو ابرو

دماغ و دهن یه گردو

حالا بذار دوتا گوش

موهاش نشه فراموش

چوب چوب یه گردن

اینم یه گردی تن

دست دست دوتا پا

انگشتهاو جورابها

ببین چقدر قشنگه

حیف که بدونه رنگه

( اینو هم موقع نقاشی کشیدن می خونن و تقریبا از همه شنیدن، هر کسی که

متاسفانه

به خودش اجازه می ده که برای اونا و به جای اونا نقاشی بکشه. )


تپلویم تپلو

صورتم مثل هلو
قدوبالام کوتاهه
چشم وابروم سیاهه
مامان خوبی دارم
میشنه توی خونه
میدوزه دونه دونه
میپوشم خوشگل میشم
مثل یه دسته گل میشم

( اینو یاس واسه مامان میخونه )


خوشحال و شاد و خندانم

قدر دنیا رو می دانم

خنده کنم من پا بکوبم من

جوانم ...

 ( این شعر رو تا همین جاش بلدن. بعضی وقتا هم با هم شوخی می کنیم و می خونیم قدر یوسفو می دانمو بعد بلافاصله می گیم قدر یاسیو می دانم. )


پروانه ی شایسته

پر می زنه آهسته

بالهاشو هی می بنده وا می کنه

منو نگاه می کنه

شاپرک خسته می شه بال هاشو زود می بنده

روی گلها می شینه شعر می خونه می خنده


( اینم از شعرهای بچگی های خودمه که یه چیزایی هم بش اضافه کردم. این از اولین شعر هایی بود که دوقلوهام یاد گرفتن و خیلی هم دوستش دارن و همیشه هم آخرش می گن : شعر می خونه بره من. مامان واسه کی شعر می خونه واسه من؟ بعد اون یکی می گه نه واسه من می خونه و خلاصه دعوا میشه دیگه... )


صد دانه یاقوت دسته به دسته

با نظم و ترتیب یک جا نشسته

هر دانه ای هست خوش رنگ و رخشان

قلب سفیدی در سینه ی آن

یاقوتها را پیچیده با هم

در پوششی نرم پروردگارم

هم ترش و شیرین هم آبدار است

سرخ است و زیبا نامش انار است

( این شعر رو یاس قبل از سه سالگی اش با کمک باباش حفظ کرد.

یوسف هم بعضی قسمتاشو حفظه. )


 توی حموم این شعر رو می خوندن:

حمومک مورچه داره

بشین و پاشو خنده داره


بعد واسه اینکه با هم شوخی کنن مثلا یوسف به یاس می گفت: یاسی خانم گریه داره. بعد یاس با اعتراض میگفت: نه آقا یوسف گریه داره. خلاصه سر اینکه کی گریه داره و کی خنده داره دعواشون میشد.( البته حدود یک ماهی میشه که نی نی های مامان دیگه چون بزرگ شدن با هم حمام نمیرن و جدا جدا می برمشون . یا یوسف با بابابش میره.)


شعر اتل متل توتوله رو هم باباشون یادشون داده :

اتل متل توتوله گاو حسن چه جوره

 نه شیر داره نه پستون

شیرشو بردن هندستون

یک زن کردی بستون

 اسمشو بذار عم قزی دور کلاش قرمزی

هاچین و واچین یه پاتو بچین


(وقتی دایی رضا میاد خونمون و تا لنگ ظهر می خوابه
مامان اینو واسه دایی می خونه و جوجوهاشم می خندن
)
گل همه رنگش خوبه
بچه زرنگش خوبه
تو کتابا نوشته
تنبلی کار زشته
تنبل همیشه خوابه
جاش توی رختخوابه
پاشو پاشو بیدارشو
از رختخواب جداشو
بشور دست و رویت
شانه بزن به مویت


و شعر تاب تاب عباسی

خدا منو نندازی

اگه خواستی بندازی

بغل مامان بندازی

رو هم عموشون یادشون داده با این تغییر که

تاب تاب تاب بازی

...

بغل بابا بندازی !


و شعر " حسنی نگو یه دسته گل " یکی از محبوب ترین شعرهای دو قلوهای مامانه که همشو حفظن و اونقدر کتابشو دوست دارن که ازش چیزی نمونده!! (همون که میگه توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود

حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه ...)


خروسه می گه قوقولی قوقو

سلاملکم آقا کوچولو

افتاده تو حوض

یه دونه هلو

هلو هلو

بپر تو گلو

( یوسف عاشقه این شعره مخصوصا قسمت سلاملکمش. )


( از این شعر خوشم نمیاد. ولی خب یاس یادش گرفته

و از تکرار بی پایانش خوشش می یاد! یوسف هم ازش یاد گرفته. )

یه حاجی بود یه گربه داشت

گربه شو خیلی دوست می داشت

گوشت که خرید طاقچه گذاشت

گربه اومد گوشته رو خورد

حاجی اومد گربه رو کشت

رو سنگ قبر اون نوشت

یه حاجی بود یه گربه داشت .....


دست کوچولو

پا کوچولو

گریه نکن

بابات میاد

تا خونه ی همسایه ها

صدای گریه هات میاد

خاله ام واسه بچه ها یه عروسک خریده بود که این شعر رو می خوند. ولی من تغییرش دادم به این:

دست کوچولو

پا کوچولو

گریه نکن

مامان میاد

 تا خونه ی همسایه ها

صدای خنده هات میاد

( لازم نیست که بگم اون عروسک نابود شد و تیکه تیکه اش کردن، از بس براشون جالب بود.

اون موقع هنوز یک سالشون نشده بود.

علت تغییرات هم این بود که تا من می رفتم تو آشپزخونه یاس بیدار می شد

و گریه می کرد و خانم همسایه بم گفت که صدای گریه بچه ها رو تو خوشون میشنوه. )


پاییزه پاییزه

برگ از درخت می ریزه

هوا شده کمی سرد

روی زمین پر از برگ

دسته دسته کلاغا

می رن به سوی باغا

همه با هم به یک باغ

قار و قار و قار و قار

( این شعر رو هم توی همین پاییز یادشون دادم و خالم یاد آوری کرد.

شعری که من خودم توی مهدکودک یاد گرفتم و کلی خاطره خوب و شیرین ازش دارم. )


توپ سفیدم قشنگی و نازی

حالا من می خوام برم به بازی

بازی چه خوبه با بچه های خوب

بازی می کنیم ما با یه دونه توپ

چون پرت می کنم توپ قشنگم را

از جا می پره می ره تو هوا

قل قل می خوره تو زمین ورزش

یک و دو وسه و چار و پنج و شش

( این شعر رو هنوز کامل حفظ نشدن ولی با من همراهی می کنن. )


این شعر رو هم گاهی براشون می خونم

میوه نخور نشسته

  رویش مگس نشسته

اول بشور با دقت

بعدا بخور با لذت

( بعدش دیگه کلی حرف پیش میاد که مامان مگس آلوده اس؟ و چرا آلوده است؟ و چرا  هایی که پایان ندارن... )


( این لالایی  رو هم خیلی دوست دارن و یه کمیش رو هم بلدن.)

گنجشک لالا سنجاب لالا
آمد دوباره مهتاب لالا
لالالالائی لالالالائی لالالالائی لالالالائی

گل زود خوابید مثل همیشه
قورباغه ساکت خوابیده بیشه
لالالالائی لالالالائی لالالالائی لالالالائی

جنگل لالالا برکه لالالا
شب بر همه خوش تا صبح فردا
لالالالائی لالالالائی لالالالائی لالالالائی



و خیلی تصادفی سر از  وبلاگ کودک دوست داشتنی ما درآوردم و تو پست : اشعار کودکانه ی قدیمی  شعرهای قدیمی و قشنگی رو خوندم که منو برد به دوران شیرین کودکیم و بی مناسبت نبود اینجا اضافه بشه.