یاس من
یاس من

یاس من

صد و پنجاه و نهمین هفته عمرتون مبارک


عسل های مامانی
هزار و صد روزگی تون مبارک








سه سالگی یاس و یوسف مبارک



              قد: 94 سانتی متر                                                قد : 96 سانتی متر

    یاس                                                            یوسف

              وزن: 13.100  کیلوگرم                                          وزن : 13.300 کیلوگرم


  ادامه مطلب ...

اولین سینما رفتن تون مبارک

دیشب دو قلوهای مامان برای اولین بار رفتن سینما، برای تماشای فیلم شهر موشها . اصلا فکرشم نمی کردم که 2 ساعت روی صندلی بشینن و فیلم تماشا کنن. براشون حسابی جالب بود . البته یوسف از " اسمشو نبر " ترسیده بود و اومد توی بغلم. یوسف عاشق " کورول موش " شده و یاس هم می گه به من بگید " صورتی ". به بابا شونم می گن " مشکی " و منو هم " نارنجی " صدا می کنن. اییشش بدم میاد...




دیشب دلم بچگی هامو می خواست . بی اختیار چند قطره اشک هم ریختم .فقط نمی دونم چرا همه پیر شده بودن بجز اسمشو نبر!!

صد و پنجاهمین هفته عمرتون مبارک



دوقلوهای مامان
هزار و پنجاه روزگی تون مبارک





خوشمزگی های خوشمزه هام


یوسف افتاد روی زمین و یه صدا وحشتناکی اومد. سریع رفتم کنارشو ، بغلش کردمو ، ازش پرسیدم : کجات درد گرفت؟ اونم با گریه گفت :  " کله ی کچلم !! "


***


چند وقت پیشا که طوفان شده بود. حوله ی حمامم که روی بند  بود رو باد برد. حالا من با یه حوله ی بزرگ سرمو خشک می کنم. دفعه ی پیش که موهامو با حوله پیچیده بودم تا خشک شه ، یاس بم گفت : " سلطانم !! "


***


بابایی به نی نی یا تاکید کرده بود که هر وقت خواستن کاری کنن باید از مامان و بابا اجازه بگیرن .

عصر که یاس از خواب بیدار شد با استرس گفت :  " مامان با اجازتون من جیش دارم !! "


***


یوسف داشت گریه می کرد و هیچ جوری آروم نمی شد. منم بغلش کردمو روی پام نشوندمش. پام خواب رفته بود ولی یوسف حاضر نبود بلندشه. بش گفتم : " پسرم پام خواب رفته. بلند شو دیگه. " اونم بلند شد و با تعجب منو نگاه کرد و گفت : " پات خواب رفته مامان ؟ "

فرداش موقع بازی کردن ، شنیدم که آروم به یاس می گفت : "ساکت باش . پام خواب رفته. بیدارش نکنیا؟ "


***


یوسف داشت با آدم آهنی اش بازی می کرد و یاس هم  با آهن رباش. یه دفعه یاس گفت : " مامان من آدم ربا ندارم؟! "


 

صد و چهلمین هفته عمرتون مبارک


عزیزای مامان امروز نهصد و هشتاد روزه شدن.





کیف پول صورتیم


        سرم به کار خودم گرم بود. توی ورقام گم شده بودم . خیالم راحت بود که بچه ها دارن با هم بازی میکنن. لذت هم می بردم از شنیدن صداشون و جمله هایی رو که از بزرگترا یاد گرفته بودنو تو بازیهاشون استفاده می کردن. به خودم میگفتم: چه چیزی لذت بخش تر از اینکه یه مادر ببینه بچه هاش با هم دوستن... که یه دفعه صدا جیغ و داد بلند شد. سر یه اسباب بازی دعواشون شد. یوسف گفته بود ماله منه، یاسم که زورش نرسیده بود اونو از چنگ یوسف در بیاره یوسفو گاز گرفته بود.

الهی بمیرم جای یه گاز گنده روی رون یوسف که قرمز شده بود. اشکای یوسف ، دهن کاملا باز با یه صدای کر کننده... یاس هم که دیگه صدای منو نمی شنید و جواب نمی داد. هر چی یوسفو ناز کردم ، بوس کردم ، فایده نداشت. یاسو دعوا کردم، بازم آروم نشد. کارام مونده بود . چشمم افتاد به کیف پول صورتیم که روی میز بود. سریع خالیش کردمو دادم دستش. قبل از اینکه بگیرتش ساکت شد. اصلا انتظارشو نداشت. کیفو که گرفت از بغلم اومد پایین . رفت یه گوشه نشست و باهاش بازی کرد. دوباره آرامش برقرار شد.

البته زیاد دوام نداشت؛ چون یاس که از اتاقش اومده بود بیرون تا کیفو دست داداشش دید، رو به من گفت: مامان یوسف کیفتو برداشته. با همون لحن خوشمزه همیشگیش. دلم می خواست بغلش کنم، فشارش بدم ، ببوسمش و یه گاز از لپش بگیرم. ( بعله متاسفانه گاز گرفتنو از خودم یاد گرفتن. منتها من واسه ابراز احساسات مثبت ازش استفاده میکنم که نتیجه عکس داده ) جلوی خودمو گرفتم و گفتم : " من باهات قهرم. آدم داداششو گاز میگیره؟ " تو چشام نگاه کرد و گفت: "آره!! " دیگه میخواستم برم بخورمش. به زور جلوی خندمو گرفتمو رومو برگردوندمو گفتم :" پس من باهات دوست نیستم. به یوسفم کاری نداشته باش. "

اونم سریع رفت جلوی دادشش ایستاد و گفت : "یوسف بیا با هم بازی کنیم. " یوسف هم که دقیقا متوجه منظور آجیش شده بود، کیفو توی بغلش قایم کرد و گفت :" نه. نه. "

دخالت نکردم. دوباره رفتم تو لاک خودم. یه دفعه برگشتم دیدم دوتایی دارن کنترل به اون بزرگی رو به هزار زور و زحمت تو کیفم جا می دن. قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشه و کیفم پاره پوره بشه، گفتم : " آخه اون تو کیف جا می شه؟ " یاس با ناراحتی و ناز گفت : "مامان نمیشه چرا؟ " یوسف بازم امتحان کرد و کلی زور زد. سریع گفتم :" کیفمو بیار اینجا تا پاره اش نکردین. برین با وسایل خودتون باز کنین." یوسف سریع کیفمو پس داد. بعدش دوتایی با هم رفتن تو اتاقشون. دوباره از صدای بازی کردنشون کیف کردم. با شنیدن حرفای قلمبه سلمبه شون خنده ام میگرفت. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دوباره دعواشون شد و دوباره یاس یوسفو گاز گرفت و دوباره صدای گریه کر کننده یوسف... . داشتم میرفتم یه کاری کنم واسه گازگرفتنای یاس خانم  که یوسف سریع و ساکت جلوم ظاهر شد و گفت : " مامان یاس گازم گرفت ، کیفتو بده. "