ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
سه شنبه تولد بابایی بود. از اونجایی که بابایی عاشقه فوتباله مامان برای کیک تولدش یه توپ فوتبال درست کرد.
یاس و یوسف داشتن بازی می کردن که وسط بازی دعواشون شد و یاس شروع کرد به جیغ زدن.
بابایی گفت : یاس ، چرا الکی جیغ می زنی؟ از دستت ناراحت شدم.
یاس هم سریع خودشو واسه باباش لوس کرد و با یه بوس سر و ته قضیه رو هم آورد و گفت : بابا جون دیگه جیغ نمی زنم.
بعد از ناهار یه دفعه یاد جیغ زدنشو باباش افتاد و گفت: بابا از دستم نارحتی؟
بابایی : نه عزیزم.
یاس : پس از دستم خوشحالی؟
یوسف داشت آواز می خوند:
ای دل دل دیووونه
کی قدرتو رو می دونه
همزمان کف دوتا دستاشو گرفته بود جلوی صورت یاس.
یه دفعه یاس با صدای بلند گفت : منو می دونه. منو می دونه و زد زیر گریه. با گریه می گفت : تو رو نمی دونه، منو می دونه.
یوسفم ناراحت شده بود و می گفت : نه منو می دونه، تو رو نمی دونه.
منم مثل همیشه مرده بودم از خنده. واسه اینکه خنده ام تبدیل به سردرد نشه گفتم: بسه دیگه گریه نکنید، قدر دوتا تونو می دونه.
حالا هر وقت یوسف این آهنگو می خونه، یاس بش می گه : منو می دونه؟ داداش منو می دونه؟
یوسفم بش میگه : آره تو رو می دونه، منم می دونه.