یاس من
یاس من

یاس من

اتوبوس زرده

دیروز خیلی عصبانی شدم. هر چی هم آب خنک خوردم عصبانیتم از بین نمی رفت. الان هم که یادم میاد بازم کلی حرصم میگیره.

  ادامه مطلب ...

نودمین هفته عمرتون مبارک

دقیقا 630 روز پیش بود که برای اولین بارتوی اتاق عمل بوسیدمتون.


اول قل اول : یاس


بعدش قل دوم : یوسف


تولد یک سالگی دو قلوهام

یک ساله که مامان شدم! مامانه دوقلوهام! مامانه یه دختر طلا و یه پسر عسل!

یک ساله که همسرم بابا شده ؛مامانم بی بی شده ؛داداشم دائی شده! 

یک ساله که حرف مشترک هممون شده: یاس و یوسف!   

یک ساله که دوقلوها اولویت اول زندگیمون شدن! 

یک ساله که با دیدن یوسفم٬پسر با احساس و کنجکاو و محجوبم  و با دیدن یاسم٬دختر خوشکل و نازدار و باهوشم هر لحظه احساس خوشبختی می کنم! خدایا شکرت. 

یک ساله که درست نخوابیدم! ( اگه دوران بارداری مخصوصا ماههای آخر رو به حساب نیارم)  

یک ساله که هر وقت با فرشته هام  می رم بیرون همه با لبخند بهم میگن: «دوقلون؟ وای خیلی سخته.» و من با خوشحالی می گم: ولی خیلی شیرینه!  

 

 

 

عسلای مامان یک ساله شدن.    

 

 

 هدیه های آسمانی من تولدتون مبارک. 

دوشنبه یازدهم مهر ماه هزار و سیصد و نود

از اون روزای فراموش نشدنی بود، روز تولد دو قلو هام : یاس و یوسف.

لحظه تولدشون اشک شوق و شکر ریختم.



خدایا سپاسگزارتم.

یاس و یوسف

دبیرستانی که بودم می گفتم : من هیچ وقت شوهر نمی کنم. دانشگاه که رفتم می گفتم : نه بدون عشق و تنها که نمیشه زندگی کرد. ازدواج می کنم ولی بچه دار نمیشم. بچه یعنی دردسر. 

وقتی هم که خواستم عروسی کنم به همسرم گفتم که من بچه نمی خوام. اونم قبول کرد. اما فرداش گفت : یه دونه بچه رو که باید داشته باشیم! منم واسه گل روش قبول کردم !! حرفشم منطقی بود. آخه ات ساین می خواد  حالا حالاها درس بخونه و هر موقع ازش می پرسیدی کی می خوای بچه دار  بشی؟ می گفت:"هفت هشت سال دیگه. " واسه همینم خیالم راحت بود. البته از فشار اطرافیان از جمله مادر عزیزم نمی شد راحت در رفت. هنوز چند ماه از عروسیم نگذشته بود که حرفها شروع شد .... 

اولش اهمیت نمی دادم ولی بعدش که حرفاشون جدی تر شد عصبانی هم می شدم.  هر بار موکولش می کردم به یه وقت دیگه.مثلا گفتم هر وقت خونه خریدیم. هنوز چند ماه از حرفم نگذشته بود که خونه خریدیم! مامانم می گفت حالا دیگه بهونه ات چیه؟ 

دیگه پاک کلافه شده بودم از مامان خواهش کردم که تا بعد از عید هیچ حرفی راجع به این موضوع نزنه. اونم قبول کرد. ولی هر وقت منو می دید دوباره روز از نو روزی از نو... 

نمی دونم چه اتفاقی افتاد که یه روز از ته دلم احساس کردم دلم می خواد مادر بشم. با همه یاخته های تنم ،با تک تک سلولهای بدنم، با روح و جانم می خواستم که مادر بشم. یه کم هم می ترسیدم چون مادر یعنی "گذشت" .

ات ساین اولش درس رو بهونه کرد ولی وقتی شور و شوق منو دید قبول کرد. و خدای مهربون به ما یه لطف ویژه کرد و دو تا هدیه الهی بهمون داد و یه دفعه تعداد اعضای خانوادمون از عدد 2 پرید روی 4! 

خیلیا به خودشون اجازه دادن حرفای نا امید کننده بزنن : پدرتون در اومده. بیچاره شدین. حالا باید دو تا پوشک بخرین و از این حرفای الکی. بعضیا هم به خودشون اجازه بیشتری دادن و واسه فرشته های ما اسم گذاشتن : الستون و بلستون، لولک و وولک ،... 

همشون باعث اعصاب خوردی می شدن ولی یه لحظه های فراموش نشدنی رو تجربه کردم که برای  مادرای یه قلویی اتفاق نمیافته. 

هرگز اون لحظه  توی سونو گرافی که خانم دکتر بهم گفت دو قلو داری رو فراموش نمی کنم. اونقدر خوشحال شدم که چشمام خیس از اشک شادی شد. روی صفحه مانیتور دو تا جسم می دیدم : دوقلوهای مادر. حالا درون من دو تا زندگی جریان داره.

لحظه استثنایی دیگه که اونم هیچ وقت از یادم نمیره وقتی بود که برای اولین بار صدای قلب فرزندانم رو شنیدم. انگار یه مسافت طولانی رو دویده بودند. قلبشون تند تند می زد و دوباره چشمام خیس از احساس مادرانه شد.

من مادر شده بودم.

خدایا شکرت.

خدایا هیچ وقت ازت نخواستم که بهم دختر بدی یا پسر. به نظرم نا شکری بود. راضی به رضای خودت بودم و تو هم اونقدر مهربون هستی که به ما هم دختر دادی و هم پسر. الهی هزاران هزار بار شکرت. اینم از اون لحظه های زیبا بود که همیشه جای شکر داره. 

برای یه مادر باردار هیچ چیز لذت بخش تر از حرکت جنینش نیست.برای من این لذت دوبله است.وقتیکه هر دو تا شون با همدیگه تکون می خورن من غرق لبخند و شادی می شم. اون موقع فقط می تونم بگم خدایا شکرت. 

اسمهاشون رو که انتخاب کردیم تصمیم گرفتم به همه بگم که نکنه تا تولد بچه هام احیانا کسی لطف کنه و یه خوابی بیبنه و بیاد بگه اسم دختر تو بذار فلان و اسم پسرتو بذار بهمان چونکه من خواب دیدم! 

واسه همین به همه اسم هدیه های الهی مون رو اعلام کردم : یاس و یوسف.   

دوستان عزیزی که خیلی لطف داشتن گفتن انتخابای خوبین و خوش سلیقه این و خلاصه موج مثبت دادن. 

بعضیا اول پرسیدن : کی اسماشونو انتخاب کرد تو یا شوهرت؟؟؟؟؟ 

بعضیا هم تحت تاثیر بعضی فیلما گفتن: پدر شوهرت باید اسم بچه هاتو انتخاب کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 یه نفر هم در کمال تعجب بنده گفت : من این اسمها رو دوست ندارم به جاش اینا رو بذارین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه نفر دیگه هم گفت : تا بچه هات به دنیا بیان صد دفعه اسمشون رو عوض می کنید. وقتی بهش اطمینان دادم که  اسماشون همینه و تغییر نمی کنه. در کمال خونسردی گفت : ما هم این دوران رو گذروندیم. 

بدبینانه ترین حالت وقتی بود که یه نفر گفت: مطمئنی شوهرت با این اسمها موافقه؟ نکنه موقع شناسنامه گرفتن اسمها رو عوض کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

معجزه الهی !

در نا امیدی بسی امید است *  پایان شب سیه سپد است 

یه چند وقتی بود همش اتفاقات بد برام میافتاد. البته کم و بیش تقصیر خودم هم بود. مثلا  به جای اینکه برم صبا شهر رفتم صفا دشت!!!! اونم توی یه روز برفی . توی برفا افتادم و کلی احساس بدبختی کردم به حدی که تو تاکسی گریه کردم . خودم تعجب کردم منو گریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

یا اینکه طبق معمول بازم حقوقمو اشتباه حساب کردن و زیر بارهم نرفتن تازه منت تخفیف کلاسای اجباری رو هم گذاشتن!!!!!!!!!! 

یا توی خیابون بد جوری خوردم زمین (نخند بدجنس هنوز درد میکنه)با پشت چنان خوردم زمین که تا آخر عمرم عمرا فراموش کنم...... 

 یا بدتر از همشون اتفاق بدی که واسه داداشم افتاد و مثل یه شوک بود.......  

یا  به خاطر یه مهر ناقابل فنی و حرفه ای واسه دانشگاه کلی این در و اون در زدم و آخرشم از رفتن به بابل منصرف شدم.از بابل هم هی زنگ می زدن خانم چرا نمی یای سر کلاس و داغ منو تازه می کردن.

هلیا جونم بهم دلداری می داد که حتما قراره یه اتفاق خوب برات بیفته. ولی چشمم آب نمی خورد( دقیقا همون روز خوردم زمین و هلیا منو برد دکتر) 

یکی از شاگردام که حالا دیگه یکی از دوستام شده هم هی بهم می گفت خانم شما چرا به خودتتون نمی رسید.چرا آرایش نمی کنید. وای شوهرتون چقدر جوانه. این کارو کنید اون کارو کنید. انگار تو خونه ما یه دوربین مخفی گذاشته بوده و کارای منو کنترل میکرده. فکر کرده به خود رسیدن فقط آرایش کردنه. خلاصه اینکه همش موج منفی می داد. 

بدتر از همه پسرخاله ام بود که بهم گفت چقدر چاق شدی.خیلی ببخشیدا اگه من چاقم پس زن  شما  چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

خلاصه اینکه هر وقت انتظارشو نداری همون چیزی که منتظرش بودی برات پیش میاد. همون معجزه ای که الان چشماممو خیس کرده و دارم تند تند تایپش می کنم تا به همه بگم. از اینکه خدا هنوز به من امید داره و منو لایق دونسته ........... (عاشقتم خدا جون. اگه هزار دفعه هم بگم شکرت و سجده شکر بجا بیارم بازم کمه ) خیلی خوشحالم خیلی 

آره خدای مهربونم به ما( من و همسرم) لطف کرده و دو تا فرشته رو واسه ما فرستاده تا شادی زندگیمونو با اونها کامل کنیم. 

دو تا فرشتمون الان قد یه حبه انگورن و ما بی صبرانه منتظر تولدشون هستیم. 

 خدایا شکرت