یاس من
یاس من

یاس من

صد و هشتادمین هفته عمرتون مبارک


جیگرای مامان تا امروز 1245 روز زمینی رو تجربه کردن.

قربونشون برم.

بوس بوس بازم بوس



هنرمند کوچولوهای مامانی

یاس و یوسف در حال رنگ کردن پوست تخم مرغی که برای صبحانه خورده بودنش!



جیگرا داشتن با خمیری که با هم آماده اش کرده بودیم، بازی می کردن.



کاردستی یوسف با وسایل دور ریختنی در خونه!



 کاردستی یاس با درای ماژیکایی که خشک شدن با کمک مامان!



کاردستی یاس با پوست گردو و در بطری شیر و کاغذ و ربان!



کاردستی مامان وقتی احساس می کرد کاش می شد دوباره بچه شد!!

جنسیت از نگاه یوسف

یوسف جدیدا هر مسئله ای رو به جنسیت ربط میده.


یوسف : آقاها کراوات می زنن.

یاس : خانما هم کراوات می زنن.

یوسف : نه فقط آقا می زنن.

یاس : نه خانما می زنن.

خلاصه کار به جیغ و دعوا می کشه و سرانجام یکیشون با گریه میاد پیش منو میگه : مامان یاس / یوسف میگه آقاها / خانما کراوات نمی زنن!!

خب منم که اون موقع دارم به زحمت خودمو کنترل می کنم که از خنده غش نکنم ، بهشون توضیح می دم و دوباره سیل سوالا شروع میشه.


*****

داشتیم می رفتیم بیرون . من رفتم ببینم یوسف بالاخره آماده شده یا نه ؟ دیدم داره کلاهشو سر می کنه. بش گفتم : آفرین پسر خوبم که خودت لباساتو پوشیدی. حالا بدو برو کفشتم بپوش. و چراغو هم خاموش کردم.

یوسف پشت سرم درحالیکه داشت چراغو دوباره روشن می کرد گفت: خانما چراغو خاموش میکنن. آقاها چراغو روشن می کنن!!


*****

یوسف :

آقاها اینطوری میشینن.

آقاها ترشی می خورن.

آقاها می رن سرکار.

آقاها می رن فوتبال.

مامانا غذا درست میکنن.

آقاها پلیس می شن.

آقاها می رن نون می خرن.

آبی رنگ پسراس.

قرمز رنگ  دختراس.


*****


وقتی اتساین داشت آماده میشد بره سرکار یوسف از خواب بیدار شده بود و داشت الگو برداری می کرد. همزمان غر هم میزد :

بابا چرا برای من ژل نمی خری؟

بابا چرا برای من پیرهن مربعی (چهار خونه ) نمی خری؟

بابا چرا برای من عطر مردونه نمیخری؟

اتساین هم که دیرش شده بود گفت : بابا صبر کن یه ذره آدم بشی.

بعد تا نگاه منو دید گفت : صبر کن یه کم بزرگتر بشی


یاس زرنگ مامان

بچه ها همه اسباب بازی هاشونو ریخته بودن کف اتاقشون. مرتب کردنش کار سخت و وقتگیری بود. نه حوصله شو داشتم و نه وقتشو. تازه بچه ها باید یاد بگیرن که خودشون اسباب بازی هاشونو جمع کنن. واسه همینم ساعت اسباب بازی شونو برداشتم و روی ساعتی که ساعت دیواری نشون می داد تنظیم کردم و بهشون گفتم : الان ساعت بیست دقیقه به هفته تا وقتیکه عقربه بزرگه بیاد روی سه  ( همزمان عقربه ساعت اسباب بازی شونو جا به جا کردم ) وقت دارید اتاقتونو مرتب کنید و گرنه وقتی ساعت شد هفت و ربع ، میامو هر چی رو زمین بود میذارم تو جعبه جریمه.

هنوز حرفم تموم نشده بود که یوسف گفت باشه و داشت می رفت سمت اتاقش که یاس خانم دستشو گرفت و مانعش شد! بعدشم رو کرد به منو گفت : مامان وقتی عقربه بزرگه اومد روی سه برو همه اسباب بازی های ما رو بذار تو جعبه جریمه. ما اتاقمونو مرتب نمی کنیم!!

منو میگی چشمام از حدقه زد بیرون. یوسف هم استقبال کرد و حرف خواهرشو برام تکرار کرد.

دوباره حرفامو راجع به ساعت و جعبه جریمه با قاطعیت بیشتری تکرار کردم. یاس خانم خانما هم با کلی ناز و ادا دوباره همون حرفا رو کنار هم ردیف کرد و تحویلم داد.یوسف هم هی میخندید. ولی یاس کاملا جدی بود.

همون موقع اتساین اومد کنارمو گفت : خیلی از این دختره خوشم میاد.

من که حسابی داغ کرده بودم سعی کردم یه لبخند بزرگ بزنم و گفتم : بچه ها می تونید از بابا هم کمک بگیرید!!

خلاصه اتساین با اینکه تازه اومده بود خونه مجبور شد بره اتاق بچه ها رو مرتب کنه و بچه ها هم یه کوچولو کمکش کردن. البته بعد از اینکه سردرد گرفته بود از بس این جمله رو شنیده بود : بابا بیا کمکمون . بابا بیا کمکمون . بابا بیا کمکمون. بابا بیا کمکون. بابا بیا کمکمون. بابا بیا کمکمون . بابا بیا کمکمون. بابا بیا کمکمون . . .


***


داشتم با یاس و یوسف بازی می کردم که هر دو تاشون لوس شدن و اومدن تو بغلم نشستن. یاس شروع کرد به لوس لوسی خندیدن. منم بش گفتم : وای چه دختر لوسی دارم!

بلافاصله یوسف هم همونطوری لوس لوسی خندید. منم دوباره گفتم : وای چه پسر لوسی دارم!

یاس رو کرد به منو گفت : مامان تو هم لوس لوسی بخند. منم همون کار رو کردم. اونم بم گفت : وای چه مامان لوسی دارم!


***

می خواستم نماز بخونم . یواشکی رفتم وضو گرفتم و بی صدا رفتم توی اتاق که یاس مچمو گرفت و گفت : مامان می خوای نماز بخونی ؟ با چهره تسلیم شده، آروم گفتم: بله .

و تو دلم اضافه کردم : با اجازه شما!!  اونم کلی ذوق کرد و گفت : خب منم برم وضو بگیرم. همینکه یه قدم به جلو برداشت ، بلند گفتم : نه! یاس نمی خواد وضو بگیری؟

- آخه چرا؟

- می ری همه لباساتو خیس می کنی نمی خواد.

(خوشبختانه هنوز یوسف متوجه نشده بود وگرنه اونم میومد و می خواست وضو بگیره و بعدشم گریه کنه که سر منم چادر کن و منم بگم آقاها چادر سر نمی کننو اونم باز گریه کنه و اصلا نفهمم چه نمازی خوندم.) یاس یه لحظه ساکت شد و منم فکر کردم ، موفق شدم. حواسم به پهن کردن جانمازم بود که یاس گفت:  مامان بگو دخترم وضو نگرفتی؟ منم بدون فکر کردن فقط جمله اشو تکرار کردم. بعدش یاس پیروزمندانه به من گفت : نه مامان الان میرم میگیرم و دوید و رفتو یوسف هم فهمید.


***

به بچها گفتم بشینن روی زیراندازشون تا براشون غذا بکشم. اونا هم منتظرنشسته بودن. یه دفعه یاس به داداشش گفت : یوسف دایره ات پیدا شد. یوسف هم خسته و گرسنه بش گفت : برو بذارش سر جاش.

یاس یه نگاه معنی دار به یوسف انداخت و گفت : داداش بگو آجی دایرم پیداشد. یوسف هم همونو گفت. بعدش یاس بش گفت : برو بذارش سرجاش. یوسف هم بلند شد و رفت دایره رو گذاشت سر جاش!

منم پای گاز یواشکی می خندیدم که صدای اعتراض گرسنه ها بلند شد.


***

بلیط رفتمون به شیراز ساعت یازده و پنجاه دقیقه شب بود. متاسفانه پرواز تاخیر داشت و بچه ها حسابی خسته شدن. یاس که کنار من نشسته بود هیچی نخورد فکر کردم خب خوابش میاد دیگه. شامش رو هم که کامل خورده و چیزی نگفتم. وقتی بالاخره ساعت 3صبح رسیدیم شیراز یاس رفت بغل اتساین و موقع پیاده شدن از هواپیما به مهماندار گفت : از غذاتون اصلا خوشم نیومد!

مهماندار که هاج و واج ما رو نگاه می کرد با لبخند زورکی گفت : ایشالا دفه بعد !

حتما با خودش گفته این دهه نودیا دیگه چی می شن!!


***


تو شیراز خاله جون زحمت کشیدنو برامون ماهی درست کردن. یاس که خیلی هم ماهی دوست داره تا چشمش به ظرف ماهیا افتاد رو کرد به خالمو گفت : من از این ماهی سوخته ها نمی خورم!


پسرخالم سرماخورده بود طفلک . خالم شلغم پخت و بمون گفت همتون بخورید. تا ظرف شلغما رو اورد کنارمون یاس یه طوری نگاه کرد که انگار داره چه چیز چندش آوری میبینه و با اکراه گفت : من از اینا نمی خورم. 

قیافشو یه جوری کرده بود که اگه کسی عاشق شلغم هم بود لب نمیزد. من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند بلند زدم زیر خنده و یاس فکر کرد چه حرف بامزه ای زده. راست میرفت ، چپ میومد حرفشو تکرار می کرد فکر کنم خالم بش برخورد.


***

به خاطر سردیه هوا یه مسیر کوتاه رو تاکسی سوار شده بودیم یه دفعه چشم یاس افتاد به کله ی راننده و بلند گفت : مامان این آقاهه کچله؟

خوشبختانه راننده خندید و گفت :آره.

 تازه می گفت چرا نباید بگم؟


***

 یه روز دو تا از خاله هام زحمت کشیدن و اومدن بچه ها رو نگه داشتن تا من به یه کار ضروریم برسم . یاس به خالم که داشت تو خونه ما دنبال ظرف چای می گشت گفته بود : خاله چایی خوب نیست کافئین داره!

خاله هام شاخ در آورده بودن که بچه دو ساله چی میگه.


کالسکه یا بدون کالسکه مسئله این است!

تجربه شیرین و در عین حال دلهره آوری بود.

امروز تصمیم گرفتم موقع رفتن به سالن ورزشی ، بچه ها رو بدون کالسکه ببرم. آخه بعدش که برمی گردیم خونه من حسابی دست درد دارم. وقتی بچه ها داشتن لباس می پوشیدن بهشون گفتم که امروز می خوایم با تاکسی بریم باشگاه و شما هم باید دستای منو بگیرید. هر دو قبول کردن ، با اینکه مطمئن بودم این باشه چشم گفتنا الکیه!

از در خونه که زدیم بیرون دوتایی دستاشونو بهم دادن و از خط عابر رد شدیم و تاکسی گرفتم و جلوی در باشگاه پیاده شدیم. می دونستم که موقع برگشتن کارم سخته. دست بچه ها رو گرفتم و با هم از خیابون رد شدیم . اون خیابون شلوغ یه دفعه خالی شد و ما خیلی راحت ازش گذشتیم. البته من بازم می ترسیدم که نکنه یه راننده ای با سرعت گاز بده و ما رو یعنی بچه ها رو نبینه خدایی نکرده . که به خیر گذشت. اونور خیابون یه پیاده رو بزرگ بود که می شد دست بچه ها رو ول کرد و کنار هم راه بریم اما من می ترسیدم که نکنه نتونم دوتا بچه رو همزمان کنترل کنم و از اونجاییکه به هر چی فکر کنی همونم می شه یاس تا متوجه نگرانی من شد یعنی دقیقا بعد از اینکه بشون گفتم دستاتونو ول می کنم ولی کنار من راه برید ، شروع کرد به دویدن. اما یوسف بلافاصله دستمو گرفت. می دونستم اگه عکس العمل نشون بدم یاس سرعتشو زیاد می کنه و ممکنه بره تو خیابون. واسه همینم سعی کردم فکرای خوب کنم که ما سالم و شاد برمی گردیم خونه . واسه اینکه حال و هوام عوض بشه گفتم : بیایید با هم شعر بخونیم. یاس هم خودشو رسوند به ما و هر سه با هم شعر خوندیم وقتی هم که می رسیدیم به سر یه کوچه دستاشونو می گرفتم و با هم درباره ماشینا و خطر و مراقبت از خودمون حرف می زدیم و سوالای تمام نشدنی دوقلوها. فکر کردم بهتره از پارک رد بشیم امنترین مسیر بود و کمتر از تو خیابون می رفتیم. به بچه ها گفتم حالا که بچه های خوبی بودین و دست مامانو گرفتین ، جایزتون اینه که بریم پارک و سرسره بازی کنیم. هر دو با هم گفتن : هورا !!

اما به شرطی که تا گفتم دیگه بسه ، بیایید بریم. اونا هم قبول کردن. تک تک ازشون قول گرفتم . خلاصه رفتیم پارک . توی دلم میگفتم کاشکی هر روز یا یه روز در میون می تونستم بیارمشون پارک اگه یه نفر بود که کمکم کنه . . .

و اون یه نفر در واقع خودم هستم . باید خودم به خودم کمک کنم و مراقب دوقلوهام باشم. باید خیلی قوی تر از این حرفا باشم. به خودم دلداری می دادم. یه چشمم به یاس بود و یه چشمم به یوسف.

بعد از چند دقیقه بازی قرار شد بریم خونه و تا دیر نشده ناهار رو آماده کنیم. ترک کردن پارک واسه بچه ها سخت بود . یوسف گفت : یه کم دیگه هم بازی کنیم بعد بریم. باشه؟ 

یاس هم رفت سراغ وسایل ورزشی بزرگسالان. کارم داشت سخت می شد که چشمم افتاد به کیوسک روزنامه فروشی و بشون گفتم بیایید بریم مجله بخریم یاس قبول نمی کرد. به زور دستشو گرفتم . اونم نق می زد : دستمو ول کن دستمو ول کن. منم می گفتم وای چه مجله هایی نگاه کنین. روی مجله ای که می خواستم بخرم عکس یه کار آفرین معروف بود. منم گفتم : یاس اینو ببین کچل کرده و یاس هم حواسش پرت شد و گفت : مامان این آقاهه موهاشو کچل کرده؟

بعدشم سریع یه تاکسی گرفتم تا میدون. بقیه راه رو باید پیاده می رفتیم. می ترسیدم یکی شون بگه بغلم کنو بلافاصله اون یکی هم بگه بغل و بعدش من چی کار کنم. بهشون پیشنهاد دادم بچه ها مسابقه دو بدیم؟  دوتایی گفتن : هورا !!

و فورا ژست گرفتن و یه پا جلو ، یه پا عقب و یه کم خم شدن و طبق معمول قبل از اینکه عدد سه رو بگم یاس شروع کرده بود. یوسف هم منو نگاه کرد و یه خنده تحویلم داد یعنی یاس هنوز بلد نیست و اونم دوید. نزدیک بود یاس مسیر مسابقه رو عوض کنه و بره روی پل و تو خیابون چه اصراری هم واسه این کار داشت .

دیگه نزدیک خونه بودیم و باید از خیابون می شدیم اما انگار نه انگار که خط عابری وجود داره و یه مادر با دوتا بچه می خواد رد بشه. ماشینا بدتر سرعتشونو زیاد می کردن. یه لحظه ترسیدم و ایستادم. وقتی دیدم یه خانمی با بچه اش از همون جا رد شدن ، انرژی گرفتم و تا خواستیم بریم. یوسف دستمو کشید عقب و گفت : مامان وایسا دوباره مسابقه بدیم. پای راستشو اورده بود جلو داشت خم می شد. داد زدم اینجا وسط خیابون و دستشو کشیدم بیا دیگه. شروع کرد به غر زدن و همزمان هم یاس شروع کرد به سوال پرسیدن و منم مونده بودم چی کار کنم. اون لحظه جدا ترسیدم. وقتی رسیدیم توی کوچه به خودم می گفتم دستم درد بگیره بهتر از اینه که گوشت تنم آب بشه. اگه این خیابونه یه طرفه نبود و مجبور نبودیم بریم دور بزنیم ، با تاکسی رفتن گزینه خوبی بود.

راه رفتن با بچه ها تو پیاده رو واقعا لذت بخشه، اما رد شدن از خیابون دقیقا برعکسشه. بدون کالسکه بچه ها رو بیرون بردن برای روزایی که هوا خوبه و شاید یه بار در هفته در صورتی که ناهار رو صبح زود آماده کرده باشم ، بد نیست.

در کل خوب بود . برای هر سه مون یه تجربه جدید بود. شب که واسه اتساین تعریف کردم کلی تعجب کرد که من چطوری جرات کردم و  بدون کالسکه با بچه ها رفتم بیرون.

 

دو قلوهای چهل ماهه من

چهل ماهگیتون مبارک!


بوس بوس بوس بوس بازم بوس از نوع بلبلی که ات ساین میگه.


امروز شنبه یازده بهمن نود و سه دقیقا هزار و دویست و شانزده روزه که من مامان شدم.

مامان بودن درعین شیرینی بسیار سخته بسیار!


اینکه بتونم همیشه صبور باشم و خودمو کنترل کنم و مثل یه مامان عالی رفتار کنم واقعا سخته.

حتی گاهی اوقات فکر می کنم چرا تصمیم گرفتم بچه دار شم و این عین کفره. از اون گناهای کبیره یا شایدم نا بخشودنی.


بعضی وقتا اونقدر خسته می شم که نگو. فقط دلم می خواد روی مبل لم بدم و کتاب بخونم. که یه دفعه یکی از دوقلو ها میگه مامان جیش دارم. عصبانی می شم آخه همین الان به دستام کرم زدم. بلافاصله اون یکی هم میگه مامان منم پی پی دارم و این تازه اول ماجراست و نتیجه اش اینه که سه چهار دفعه دستا و ناخنهای من صابون می خورن!


بعدش باید حرص بخورم که یوسف برو شورتتو بپوش. اول شورتشو پیدا نمیکنه و می گه نمی دونم کجاس؟ بعدش که بالاخره می رم پیداش می کنم و بش میدمش، در حالی که همون جا جلوی چشمش بوده، حالا شروع می کنه با اون باز کردن. می کوبتش به در و دیوار یا می ره تو اتاق که بپوشتش ولی یادش می ره و یه کار دیگه می کنه. شاید نیم ساعت بعد می بینم که هنوز شورت نپوشیده و حسابی عصبانی می شم. تو چرا هنوز شورت پات نیست؟ بعد دوباره می گه نمی دونم کجاس و این بازی همچنان ادامه داره. نمی ذاره من پاش کنم و میگه خودم خودم خودم . . .


توی خیابون هم که همه به ما نگاه می کنن یا به بچشون می گن اینا رو ببین دوقلون! آخه کجاش جالبه؟

یا بچه با تعجب به مامانش می گه مامان تو این کالسکه دو تا بچه اس و هر هر می خنده. یا سوالای عجیب و غریبی از مامانش درباره دوقلوها می پرسه منم سریع رد می شم.


واقعا هل دادن کالسکه دوقلو اونم در حالیکه دو تا بچه توش نشسته کار سختیه. فکر کن خرید هم کرده باشی و کالسکه سنگین تر هم شده باشه . یا مثلا مجبور باشی با کالسکه از خیابونی که کنده شده عبور کنی یا اینکه دقیقا جلوی پل یه راننده بی فکر پارک کرده باشه و حالا باید بری دور بزنی و یه پل دیگه پیدا کنی اگه باشه!!


یه بار یه خانمی ( که فکر کنم تو دوران شیرین نامزدی سیر می کرد ) بم گفت: چند ساله شونه؟ بعد از اینکه گفتم سه سالشونه گفت: سه سالشونه و هنوز تو کالسکه می شینن؟

چنان نگاش کردم که یه کم ترسید. آخه بگو به تو چه؟

من چه جوری دست دو تا بچه کوچیکو بگیرم از خیابون رد شم ؟؟ بعد به نظر شما با دندونام کیسه های خریدو نگه دارم یا اینکه اونا رو بذارم روی سرم؟؟ شما چه پیشنهادی دارین؟

حالا خدا رو هزار مرتبه شکر که اکثر خریدا با ات ساین.


دوقلو داشتن یعنی خستگی ناپزیری! اینکه حتما باید دو تا لیوان آب بیاری سر سفره و بچه ها یاد بگیرن که از لیوان هیچ کس حتی کسیکه دوران جنینی شون رو با اون گذروندن آب نخورن .


دوقلو داشتن یعنی اینکه خیلی دلت بخواد در جواب سوالای بسیار خصوصی خانمهای کنجکاو  و البته آقایون فضول توی پارک، توی رستوران ، توی مرکز خرید ، توی آرایشگاه ، توی سالن انتظار دندانپزشکی و حتی توی آژانس بگی به شما چه ربطی داره؟ ولی خودتو کنترل کنی و لبخند هم بزنی!!

 

دوقلو داشتن واقعا شیرینه. اونم از نوع ناهمسان. بی نظیره

من لیاقتشو دارم.

لیاقتشو دارم که بم بگن مامان دوقلوها.

لیاقت داشتن این دو تا فرشته آسمانی رو حتما داشتم.

اجازه شو دارم که اخم کنم و جواب سوال هر کسی رو ندم. این اجازه رو دارم که به راننده  ای که منو با کالسکه می بینه و همون موقع جلوی پل پارک می کنه اعتراض کنم. اجازه شو دارم که بعضی وقتا خسته باشم با خودم باشم تنها باشم .

لیاقتشو دارم که با یاس و یوسف خاله بازی کنم.

باهاشون رنگ بازی کنم.

باهاشون آب بازی کنم.

لیاقتشو دارم که با جوجو هام بلند بلند شعر بخونم و برقصم.


لیاقتشو دارم که حس خوشبختی رو تجربه کنم.


خوشبختیی که با مامان یاس و یوسف شدنم چهل ماهه که احساس می کنم.





خلاقیت در گول زدن مامان و بابا

شبایی که اتساین می ره فوتبال با ما شام نمی خوره. بعد از اینکه برگشت تنهایی شام می خوره. البته نه چندان تنهای تنها چون بچه ها یه بار دیگه هم شام می خورن و هر چی من می گم بابا مسواک زدید ، لباس خواب پوشیدید ، چیزی نخورید انگار نه انگار. دیشب دیگه تا قبل از برگشتن اتساین براشون مسواک نزدم که دوباره کاری نشه.

یاس که مثل خودم اهل شکمه ، وقتی دید که باباش داره ترشی می خوره و می دونست ممکنه ما مخالفت کنیم با ترشی خوردنش. شروع کرد به آواز خوندن همونی که من براشون می خونم:

یه دختر طلایی دارم

که اونو خیلی دوست می دارم

که یه دفعه متنشو عوض کرد و با همون ریتم و آهنگ گفت :

بابا یه کلم به من بده

من خیلی کلم دوست دارم

من و اتساین همدیگه رو نگاه کردیم و مرده بودیم از خنده و حسابی کیف کرده بودیم و هیچ کدوم با  ترشی خوردن یاس مخالفت نکردیم. یوسف هم تا دید تنور داغه اونم از یاس تقلید کرد و به همون روش ترشی خورد!