یاس من
یاس من

یاس من

یک دم از خیال من، نمی‌روی ای غزال من

به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو
سپیده‌دم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی؟
نشان تو، گه از زمین گاهی، ز آسمان جویم
ببین چه بی‌پروا، ره تو می‌پویم، بگو کجایی؟

کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بکو کجایی؟
به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی؟
فتاده‌ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی؟

یک دم از خیال من، نمی‌روی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من
تا هستم من، اسیر کوی توام، به آرزوی توام
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟



این منم که قمارو باختم




آه
کجا برم خدایا به کی بگم غمم را که غم زبونمو سوزونده
چرا به لب بیارم که آتش درونم تا استخونمو سوزونده
این منم که قمارو باخته
رو نسیم آشیونه ساخته
این منم که قمارو باخته
رو نسیم آشیونه ساخته





وقتی یوسفو می بوسم ...

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو
کمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

مجنون لیلی

* یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

عشق، آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست، آنم می زنی

خسته ام زین عشق دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ...... من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره ی صحرا .... نشد
گفتم عاقل می شوی ... اما نشد

سوختم در حسرت یک" یا رب" ت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی...

مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
....
........

عشق پدرانه

فکر کنم چهارده سالم بود که یه فیلم دیدم که یه مردی از عشق همسرش مرد!! البته اونقدر سانسور شده بود که فکر کنم زنش بش خیانت می کرد ولی هنوزم عاشقش بود. اونقدر که از عشق زنش هلاک شد و مرد!!


من هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتم. اون چند سالی هم که تو زندگیم بود فقط ازش می ترسیدم. هیچ تصویری از رابطه قشنگ یه پدر با دخترش ندارم. وقتی یکی از دوستام میگفت تا بابام نیاد ،من نمی رم خرید. من شاخ در میاوردم. یا مثلا فلان دختر فامیل چون باباش رفته بود ماموریت، مریض شده بود. فقط خندم می گرفت که چه لوس و مسخره اس.


الان ولی خیلی خیلی خدا رو شکر می کنم که اگرچه خودم پدر داشتنو تجربه نکردم اما دخترم یه پدر خوب داره که براش وقت میذاره و برای آینده اش تلاش می کنه.


خب همه اینها رو گفتم که بگم من یه پدر میشناسم که الان از عشق دخترش داره میمیره!! و این برای من فوق العاده عجیبه. بله تو فامیل ما یه مردی هست که یه دونه دختر داره و عاشقه دخترشه . خب اینکه خیلی عجیب نیست چون اکثر پدرا عاشق بچه هاشونن مخصوصا دختراشون.

ولی این عشق از یه نوع واقعا عجیب و غریبه . . .

اون آقا که کلی اضافه وزن داشت الان کلی لاغر شده. اونقدر که یه لحظه شک کردم ، خودشه یا یه نفر دیگه اس.

کز کرده گوشه خونه و اصلا بیرون نمیره.

مریض شده. دکتر نمی ره. دارو نمی خوره.

به زور و غر غر خانمش شاید بره حمام. صورتشو خیلی وقته اصلاح نکرده.

روز و شب براش فرقی نداره.

از غذا خوردن لذت نمی بره و کاملا بی اشتها شده.

همش به مرگ فکر می کنه. و همه حرفاش البته اگه حرف بزنه به مردنش ختم میشه.

خب سنش بالاست ولی همه شور زندگی شو از دست داده.

هیچ چیزی خوشحالش نمی کنه.

دیگه خبری از شوخی کردن هاش و سر به سر بقیه گذاشتناش نیست.

همه این چیزا فقط به خاطر اینه که دخترش عقد کرده!! و فکر می کنه دخترشو از دست داده!! و دیگه دخترش مال اون نیست!!