یاس من
یاس من

یاس من

خوشمزگی های خوشمزه هام


یوسف افتاد روی زمین و یه صدا وحشتناکی اومد. سریع رفتم کنارشو ، بغلش کردمو ، ازش پرسیدم : کجات درد گرفت؟ اونم با گریه گفت :  " کله ی کچلم !! "


***


چند وقت پیشا که طوفان شده بود. حوله ی حمامم که روی بند  بود رو باد برد. حالا من با یه حوله ی بزرگ سرمو خشک می کنم. دفعه ی پیش که موهامو با حوله پیچیده بودم تا خشک شه ، یاس بم گفت : " سلطانم !! "


***


بابایی به نی نی یا تاکید کرده بود که هر وقت خواستن کاری کنن باید از مامان و بابا اجازه بگیرن .

عصر که یاس از خواب بیدار شد با استرس گفت :  " مامان با اجازتون من جیش دارم !! "


***


یوسف داشت گریه می کرد و هیچ جوری آروم نمی شد. منم بغلش کردمو روی پام نشوندمش. پام خواب رفته بود ولی یوسف حاضر نبود بلندشه. بش گفتم : " پسرم پام خواب رفته. بلند شو دیگه. " اونم بلند شد و با تعجب منو نگاه کرد و گفت : " پات خواب رفته مامان ؟ "

فرداش موقع بازی کردن ، شنیدم که آروم به یاس می گفت : "ساکت باش . پام خواب رفته. بیدارش نکنیا؟ "


***


یوسف داشت با آدم آهنی اش بازی می کرد و یاس هم  با آهن رباش. یه دفعه یاس گفت : " مامان من آدم ربا ندارم؟! "


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد