ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
یوسف افتاد روی زمین و یه صدا وحشتناکی اومد. سریع رفتم کنارشو ، بغلش کردمو ، ازش پرسیدم : کجات درد گرفت؟ اونم با گریه گفت : " کله ی کچلم !! "
***
چند وقت پیشا که طوفان شده بود. حوله ی حمامم که روی بند بود رو باد برد. حالا من با یه حوله ی بزرگ سرمو خشک می کنم. دفعه ی پیش که موهامو با حوله پیچیده بودم تا خشک شه ، یاس بم گفت : " سلطانم !! "
***
بابایی به نی نی یا تاکید کرده بود که هر وقت خواستن کاری کنن باید از مامان و بابا اجازه بگیرن .
عصر که یاس از خواب بیدار شد با استرس گفت : " مامان با اجازتون من جیش دارم !! "
***
یوسف داشت گریه می کرد و هیچ جوری آروم نمی شد. منم بغلش کردمو روی پام نشوندمش. پام خواب رفته بود ولی یوسف حاضر نبود بلندشه. بش گفتم : " پسرم پام خواب رفته. بلند شو دیگه. " اونم بلند شد و با تعجب منو نگاه کرد و گفت : " پات خواب رفته مامان ؟ "
فرداش موقع بازی کردن ، شنیدم که آروم به یاس می گفت : "ساکت باش . پام خواب رفته. بیدارش نکنیا؟ "
***
یوسف داشت با آدم آهنی اش بازی می کرد و یاس هم با آهن رباش. یه دفعه یاس گفت : " مامان من آدم ربا ندارم؟! "