یاس من
یاس من

یاس من

وقتی یوسفو می بوسم ...

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو
کمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

مجنون لیلی

* یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

عشق، آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست، آنم می زنی

خسته ام زین عشق دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ...... من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره ی صحرا .... نشد
گفتم عاقل می شوی ... اما نشد

سوختم در حسرت یک" یا رب" ت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی...

مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
....
........

عشق پدرانه

فکر کنم چهارده سالم بود که یه فیلم دیدم که یه مردی از عشق همسرش مرد!! البته اونقدر سانسور شده بود که فکر کنم زنش بش خیانت می کرد ولی هنوزم عاشقش بود. اونقدر که از عشق زنش هلاک شد و مرد!!


من هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتم. اون چند سالی هم که تو زندگیم بود فقط ازش می ترسیدم. هیچ تصویری از رابطه قشنگ یه پدر با دخترش ندارم. وقتی یکی از دوستام میگفت تا بابام نیاد ،من نمی رم خرید. من شاخ در میاوردم. یا مثلا فلان دختر فامیل چون باباش رفته بود ماموریت، مریض شده بود. فقط خندم می گرفت که چه لوس و مسخره اس.


الان ولی خیلی خیلی خدا رو شکر می کنم که اگرچه خودم پدر داشتنو تجربه نکردم اما دخترم یه پدر خوب داره که براش وقت میذاره و برای آینده اش تلاش می کنه.


خب همه اینها رو گفتم که بگم من یه پدر میشناسم که الان از عشق دخترش داره میمیره!! و این برای من فوق العاده عجیبه. بله تو فامیل ما یه مردی هست که یه دونه دختر داره و عاشقه دخترشه . خب اینکه خیلی عجیب نیست چون اکثر پدرا عاشق بچه هاشونن مخصوصا دختراشون.

ولی این عشق از یه نوع واقعا عجیب و غریبه . . .

اون آقا که کلی اضافه وزن داشت الان کلی لاغر شده. اونقدر که یه لحظه شک کردم ، خودشه یا یه نفر دیگه اس.

کز کرده گوشه خونه و اصلا بیرون نمیره.

مریض شده. دکتر نمی ره. دارو نمی خوره.

به زور و غر غر خانمش شاید بره حمام. صورتشو خیلی وقته اصلاح نکرده.

روز و شب براش فرقی نداره.

از غذا خوردن لذت نمی بره و کاملا بی اشتها شده.

همش به مرگ فکر می کنه. و همه حرفاش البته اگه حرف بزنه به مردنش ختم میشه.

خب سنش بالاست ولی همه شور زندگی شو از دست داده.

هیچ چیزی خوشحالش نمی کنه.

دیگه خبری از شوخی کردن هاش و سر به سر بقیه گذاشتناش نیست.

همه این چیزا فقط به خاطر اینه که دخترش عقد کرده!! و فکر می کنه دخترشو از دست داده!! و دیگه دخترش مال اون نیست!!



سفالگری در خانه

امروز بالاخره بعد از ماهها بساط گل بازی رو آماده کردم. گل سفالگری که پارسال توی تابستون خریده بودم ،دیگه داشت بوی کپک می گرفت! لباسای بچه ها رو عوض کردم لباس کار تنشون کردم (از همون لباسایی که دیگه یا کهنه شده بودن یا لک داشتن و به درد نمی خوردن.) یه تخته بزرگ داریم که از کابینتا مونده و بچه ها واسه خمیر بازی ازش استفاده می کنن . اونو گذاشتم توی هنرکده (یه فضا توی خونه مخصوص انجام کارای هنری ) یه کاسه آب هم آوردم و البته ابزار کار. شامل وردنه و چاقو و خلال دندون و وسایلی که بشه روی گل طرح انداخت.

یوسف از ذوقش نمی دونست چی کار کنه. سریع دست به کار شد و خودشو ،لباساشو ،ابزاراشو و هر چی دور و برش بودو گل مالی کرد. اما یاس تا دستش کثیف شد، ناراحت گفت : می خوام برم دستمو بشورم. هر چی گفتم عزیزم بعد که کارت تموم شد برو بشور فایده نداشت. آخرش زد زیر گریه و رفت دستاشو شست. یوسف هم بش می خندید. یوسف می خواست همه چی بسازه. اما مهمترین انتخابش ساختن یه ساختمون بود که پنجره هم داشته باشه.

من که دیدم یاس علاقه ای نشون نمیده، یه تیکه گل برداشتمو گفتم منم می خوام یه آدم برفی بسازم. بعد جفت دستامو تا مچ کردم توی کاسه آب. یوسف هم بلافاصله ازم تقلید کرد و با تعجب نگام می کرد که چرا من واسه اینهمه کثیف کاری چیزی بش نمی گم. مطمئن که شد. بازم دستاشو کرد توی آب و بعد که دستاشو  از آب در اورد توی هوا تکونشون داد و بیشتر کثیف کاری و ریخت و پاش کرد.

داشتن هنر کده توی خونه این مزیت رو داره که می تونه همیشه نامرتب باشه و بچه ها راحت هر کاری خواستن توش انجام بدن. البته با حضور یه بزرگتر و گرنه این احتمال همیشه وجود داره که ریخت و پاش به بقیه جاهای خونه هم سرایت کنه!!

خلاصه یاس هم تشویق شد که دلشو به دریا بزنه و دستاشو کثیف کنه. ولی هر از چند گاهی به دستاش نگاه می کرد و به خودش می گفت اشکال نداره بعد دستامو می شورم و تایید منو هم می خواست. اون موقع با خودم فکر می کردم که شاید توی تمیز بودن دست بچه ها افراط کردم!

تنیجه گل بازیمون چند دست لباس کثیف به اضافه دست و پاها و حتی صورت و موهای گلی و یه هنرکده کثیف بود. البته یوسف یه ماشین درست کرد که منو یاس هم توی ساختن چرخاش بش کمک کردیم و یاس هم با یه کوچولو گل یه قل قلی درست کرد و با کمک من یه گل آفتابگردون  و منم یه آدم برفی درست کردم که آخر سر شبیه جادوگر شد!

و وقتی گل بازی تموم شد ،تازه کار من شروع شد!!

فکر کنم بهترین مکان برای اجرای این عملیات حمام باشه که بعدش بچه ها خودشون ابزار کاراشونم بشورن و بعد از یه کم آب بازی کردن حمام هم کنن.

قرار شد بعد از اینکه شاهکارای هنرمند کوچولوهام خشک شد، خودشون رنگشون کنن.


روز جاری مبارک!

 یه مدتی به عنوان فروشنده توی یه تعاونی کار می کردم . یه خانم خوشکل و بسیار شیک پوشی که من ازش خیلی خوشم میومد و شیرازی هم بود، اغلب میومد تعاونی و خرید می کرد. معمولا من فاکتوراشو می نوشتم. اونم از من خوشش میومد مخصوصا وقتی که فهمید هم درس می خونم و هم کار می کنم. خلاصه یه روز که داشتم فاکتورشو می نوشتم، یه خانم دیگه که اونم مشتری ما بود و با دوتا بچه هاش میومد خرید ، وارد تعاونی شد. این دوتا خانم تا همدیگه رو دیدن سریع پریدن تو بغل هم و کلی ماچ و بوسه رد و بدل کردن. منو همکارام هاج و واج اونا رو نگاه می کردیم. فکر کردم که چندین ساله همدیگه رو ندیدن. بعدش که بالاخره احوالپرسی هاشون تموم شد و یادشون اومد که خرید دارن، شروع کردن به تعارف تیکه پاره کردن سر اینکه اول من فاکتور اون یکی رو بنویسم. همون خانم اولیه پیروز شد و بم گفت : اول فاکتور این عزیز دلمو بنویس بچه داره عجله داره. اون خانمه هم اصرار که نه اول شما اومده بودی و نمیشه و ... .

خانم اولیه با کلی شوق و ذوق بهم گفت که ایشون جاریمه و همون موقع روی سر من دو تا شاخ سبز شد. که این جاریته!!!

نتونستم تعجبمو پنهون کنم. خدای من مگه میشه آدم جاریشو اینقدر دوست داشته باشه؟؟!!!

خانمه هم با لهجه شیرازیش هی به من میگفت : ایشالا ازدواج که کردی می فهمی جاری چقدر خوبه. مثله خواهر آدم میمونه. و اونقدر گفت که همون موقع دلم جاری خواست!

چند سال بعد که ازدواج کردم و جاری دار شدم، تصمیم گرفتم که مثل همون خانم شیک پوش شیرازی با جاریم دوست باشم.

البته به نظر من محاله که تو دنیای جاریا حسادت نقشی نداشته باشه. ولی شاید رابطه خوب من با جاریم اولش به خاطر تصمیم خوب خودم بوده و بعد از اونم به دلیل اختلاف بالای سنیمون باشه.

در هر صورت این پستو واسه تشکر از جاری عزیزم نوشتم که وقتی دوقلوهام به دنیا اومده بودن ،منو دست تنها نگذاشتو برام خواهری کرد.

شاید بد نباشه اگه یه روز از سال رو بعنوان " روز جاری یا هم عروس "  تعیین کنیم و توی اون روز جاریا بهم هدیه بدن!


هفدهم اسفند ماه و تولد تولد تولدت مبارک

امروز روز تولد بود.

اول از همه تولد مامان خانمم بود. که ایشاالله  همیشه سلامت باشه و سایه اش بالای سرمون .

تولد پسر دوستم بود که پارسال براش جشن گرفت و موقع باز کردن کادوها کادوی ما شکست!

تولد دو قلوهای خانم محمودی هم امروز بود. تولدشون مبارک.





اسفند ماهی های عزیز خب یه کم صبر می کردید سال جدید به دنیا میومدید دیگه. اینطوری الکی یه سال به سنتون که اضافه شد هیچ تازه ممکنه چون ماه آخر ساله همه یادشون نباشه که تولدشماست و ناراحت بشین!
مگه میشه من یادم بره که هفدهم اسفند روز تولد مامانمه؟
همیشه عدد هفده تولد مامانمو برام تداعی می کنه.
با یه دنیا عشق می بوسمت مامان
و
تولدت مبارک