-
6 سال با هم
شنبه 29 تیر 1392 13:35
عزیزم ششمین سالگرد پیمان ازدواجمون مبارک
-
دوست
جمعه 28 تیر 1392 11:29
دیشب خوابتو دیدم. چه لحظه های شیرینی با هم داشتیم. فقط در حد یک لبخند لبتو قسمت من کن ... اگه دیدی من رو بشناس نمیگم اینکه یادم کن
-
عجیبه نه ؟
جمعه 28 تیر 1392 11:23
منکه با کوچکترین صدای بچه ها از خواب می پرم. چرا هنوز بعد از گذشت ده روز از رمضون صدای زنگ ساعت رو نمیشنوم؟ اگه تا قبل از اذان صبح بچه ها بیدار بشن ، سحر خواب نمی مونیم .
-
علی مردان خان
جمعه 21 تیر 1392 16:03
داستان علی مردان خان یادش به خیر. کلی خاطره ازش دارم. علی مردان خان
-
مهتاب
سهشنبه 18 تیر 1392 13:06
-
اتوبوس زرده
شنبه 8 تیر 1392 16:34
دیروز خیلی عصبانی شدم. هر چی هم آب خنک خوردم عصبانیتم از بین نمی رفت. الان هم که یادم میاد بازم کلی حرصم میگیره. به اندازه یه توالت رفتن کوچولو، بچه ها رو تنها گذاشتم. وقتی برگشتم دیدم از پنجره هرچی دستشون اومده بود انداخته بودن پایین. همین که منو دیدن از پنجره فاصله گرفتن و بگی نگی یه کم ترسیدن البته یاس که انگار نه...
-
نودمین هفته عمرتون مبارک
دوشنبه 3 تیر 1392 03:11
دقیقا 630 روز پیش بود که برای اولین بارتوی اتاق عمل بوسیدمتون. اول قل اول : یاس بعدش قل دوم : یوسف
-
بیست ماه تمام
شنبه 11 خرداد 1392 06:55
-
قدرت لایتناهی تو
پنجشنبه 9 خرداد 1392 18:08
هر لحظه بیشتر به وجود و قدرت لایتناهی ات پی می برم. پردازش کلمات در مغز
-
دوستت دارم
یکشنبه 5 خرداد 1392 16:21
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم ! *** دو کبوتر در اوج، بال در بال گذر می کردند . دو صنوبر در باغ، سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند . ... " دوستت دارم " را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام توهم ، ای خوب من! این نکته به تکرار بگو این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت نه به یک بار و به ده بار که...
-
خورشید دوباره خواهد درخشید، زود
شنبه 28 اردیبهشت 1392 15:11
همه چیز اگر کمی تیره می نماید باز روشن می شود ، زود تنها فراموش نکن این حقیقتی است بارانی باید تا که رنگین کمانی بر آید! و لیموهایی ترش تا که شربتی گوارا فراهم شود و گاه روزهایی در زحمت تا که از ما انسانهایی تواناتر بسازد خورشید دوباره خواهد درخشید، زود خواهی دید! کوئین مک کارتی تولد شیوای عزیز و دوست داشتنی ام امروز...
-
اردیبهشت چه زیباست!
دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 15:16
گفته بودم زندگی زیباست گفته و نا گفته ای بس نکته ها کین جاست آسمان باز آفتاب زر باغ های گل ، دشتهای بی در و پیکر سر برون آوردن از درون برف تاب نرم رقص ماهی در بلور آب خواب گندمزار در چشمه ی مهتاب بوی عطر خاک باران خورده در کهسار آمدن، رفتن ، دویدن عشق ورزیدن در غم انسان نشستن پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن آرا...
-
کاشف زندگی باش!
دوشنبه 5 فروردین 1392 15:04
زندگی سرشار از شور است پاره ای از آن باش! زندگی آمیخته به تلاش است با آن آغاز کن! زندگی با اندوه همراه است درد از آن بزدای! زندگی با شادی همراه است احساسش کن ، دریابش و تقسیمش کن! زندگی بسته به آرمانهایی است بکوش تا به والاترینشان برسی! زندگی مقصدی را می جوید کاشف آن باش! جونیوان
-
بیهوده نبودن زندگی
یکشنبه 4 فروردین 1392 15:01
اگر بتوانم از شکستن یک دل جلوگیری کنم زندگیم بیهوده نخواد بود! اگر بتوانم یک زندگی را از درد تهی سازم و یا رنجی را فرو نشان اگر بتوانم سینه سرخ مجروحی را کمک کنم تا دوباره به لانه خویش بازگردد زندگیم بیهوده نخواد بود! امیلی دیکنسون
-
من هوای تازه می خواهم!
شنبه 3 فروردین 1392 14:48
زندگی یعنی تکاپو زندگی یعنی هیاهو زندگی یعنی ، شب نو ، روز نو ، اندیشه ی نو زندگی یعنی ، غم نو ، حسرت نو ، پیشه ای نو زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد زندگی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد زندگی بایست یک دم یک نفس حتی ز جنبش وا نماند گر چه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد زندگانی همچو آب است آب...
-
دم را غنیمت شمریم
جمعه 2 فروردین 1392 14:44
نمی توانیم گذشته را تغییر دهیم تنها باید خاطرات شیرین را به یاد سپرد ولغزشهای گذشته را توشه راه خرد سازیم نمی توانیم آینده را پیش بینی کنیم تنها باید امیدوار باشیم و خواهان بهترین و هر آنچه نیکوست و باور کنیم که چنین خواهد شد می توانیم روز را زندگی کرد دم را غنیمت شمریم و همواره در جستجو تا بهتر و نیکوتر باشیم! کارن...
-
چه با شکوه است زنده بودن!
پنجشنبه 1 فروردین 1392 14:38
آن زمان که آفتاب روز آرامش شب را در هم می شکند در مه صبحگاهی بال بگشا و روزی نو را به هماوردی فراخوان آگاهی تازه ای از بودن! دست جهان را در دست هایت بفشر وگل لبخند بر لبان بنشان چه با شکوه است زنده بودن! جونیوان
-
برای همه لحظات جادویی متشکرم!
شنبه 5 اسفند 1391 09:49
برای همه وقتهایی که مرا به خنده واداشتی برای همه وقتهایی که به حرفهایم گوش کردی برای همه وقتهایی که مرا در آغوش گرفتی برای همه وقتهایی که با من شریک شدی برای همه وقتهایی که خواستی در کنارم باشی برای همه وقتهایی که مرا تحسین کردی برای همه وقتهایی که گفتی : " دوستت دارم" برای همه وقتهایی که در فکر من بودی برای...
-
تولد یک سالگی دو قلوهام
پنجشنبه 20 مهر 1391 03:45
یک ساله که مامان شدم! مامانه دوقلوهام! مامانه یه دختر طلا و یه پسر عسل! یک ساله که همسرم بابا شده ؛مامانم بی بی شده ؛داداشم دائی شده! یک ساله که حرف مشترک هممون شده: یاس و یوسف! یک ساله که دوقلوها اولویت اول زندگیمون شدن! یک ساله که با دیدن یوسفم٬پسر با احساس و کنجکاو و محجوبم و با دیدن یاسم٬دختر خوشکل و نازدار و...
-
خبرای خوش
سهشنبه 10 مرداد 1391 03:23
امروز اول صبح یه خبر خوش شنیدم اونم اینکه خواهر دوست عزیزم زهرا جون یه نی نی سالم و خوشکل به دنیا آورده. یه دختر کوچولوی مرداد ماهی. یسنا جان تولدت مبارک زهرا جان خاله شدنت مبارک سهیلا جان مادر شدنت مبارک امروز عصر یه خبر خوش دیگه هم شنیدم اونم اینکه جواب تست بارداری خانم همسایه مثبت بود. براش خیلی خوشحال شدم. آخه می...
-
دوشنبه یازدهم مهر ماه هزار و سیصد و نود
سهشنبه 8 آذر 1390 12:36
ا ز اون روزای فراموش نشدنی بود، روز تولد دو قلو هام : یاس و یوسف. لحظه تولدشون اشک شوق و شکر ریختم. خدایا سپاسگزارتم.
-
نمی دونم چرا
شنبه 19 شهریور 1390 11:56
بخاطر دوقلوهای عزیزمون مجبور شدیم خونمونو بزرگتر کنیم. همین روزا هم اسباب کشی داریم و می ریم به یه خونه جدید. دغدغه خونه پیدا کردن و خونه رهن دادنمون شده بود استرس روزانه من. می ترسیدم بچه هامون به دنیا بیان و هنوز اتاقشون آماده نباشه. تا اینکه ... بخاطر دوقلوهای عزیزمون مجبور شدیم خونمونو بزرگتر کنیم. همین روزا هم...
-
خواهش میکنم منو ببخش
دوشنبه 14 شهریور 1390 18:11
بعد از مدتها که بهش زنگ می زدم دوست داشتم خودش گوشی رو برداره ولی خواهرش برداشت حوصله نداشتم. می خواستم سریعتر صداشو بشنوم. دلم براش خیلی تنگ شده بود. خواهرش که منو شناخت زیاد تحویل نگرفت. بهش گفتم: گوشی رو میدی به شیوا ؟ سکوت کرد و با ناراحتی گفت : شیوا ؟ نمی دونستم چرا اینقدر لفتش میده. بعد از مدتها که بهش زنگ می...
-
داداش کوچولوی من
پنجشنبه 27 مرداد 1390 00:41
همیشه فکر می کردم خدا دوستم نداشته که خواهر ندارم. البته وقتی که کوچولو بودم داداش داشتنو ترجیح میدادم. شایدم به خاطر همون آرزوی کودکانه بود که بالاخره خدا بهم یه داداش کوچولو داد. حالا داداش کوچولوی من که قدش خیلی وقته از من بالاتر رفته بزرگ شده.بعضی وقتا چنان از دستش عصبانی می شم که دلم می خواد سرشو از تنش جدا کنم....
-
فرهنگ لغت مامان
یکشنبه 9 مرداد 1390 20:07
مامان سر نماز برای بیان منظورش از عبارت " الله اکبر" استفاده می کنه. حالا این " الله اکبر" هزارتا معنی داره، بستگی به شرایط داره . مثلا یعنی: کولر روتند کن از گرما پختم. زیر قابلمه شعله پخش کن بذار تا برنج ته نگرفته. سالاد درست کردی بعد از نمازم می خواهیم شام بخوریم. در می زنن. چرا کسی درو باز نمی...
-
امردادی مثل خودم
جمعه 7 مرداد 1390 00:10
حتی اگه مرداد ماه تولدم هم نبود بازم دوستش داشتم. خیلی خوشحالم که توی گرمترین ماه سال به دنیا اومدم. ماه میوه های خوشمزه و مسافرت و دریا وآبتنی. ماهی که اگه بری مهمونی بهت چای تعارف نمی کنن و برات شربت میارن.(البته خونه بعضیا همیشه برات چای میارن و به زور هم می گن بخور و نمی بینن که هوا چقدر گرمه و لباسامون خیسه!!!)...
-
تفاوت
پنجشنبه 23 تیر 1390 19:58
همسایه روبروییمون یه مرغ مینا خریده و گذاشتنش توی بالکن . بالکنشون با بالکن ما با یه تیغه چند سانتی از هم جدا شده. هر روز همه اعضای خانوادشون یکی یکی وقت میذارن میان توی بالکن و قربون صدقه مرغ مینا میرن. سلام مینا جون خوبی؟ عزیزدلم چی کار می کردی؟ غذا برات آوردم و ... بعضی وقتا یه چیزایی میگن که اگه کسی ندونه فکر...
-
یاس و یوسف
یکشنبه 19 تیر 1390 10:46
دبیرستانی که بودم می گفتم : من هیچ وقت شوهر نمی کنم. دانشگاه که رفتم می گفتم : نه بدون عشق و تنها که نمیشه زندگی کرد. ازدواج می کنم ولی بچه دار نمیشم. بچه یعنی دردسر. وقتی هم که خواستم عروسی کنم به همسرم گفتم که من بچه نمی خوام. اونم قبول کرد. اما فرداش گفت : یه دونه بچه رو که باید داشته باشیم! منم واسه گل روش قبول...
-
بی بی جون
پنجشنبه 9 تیر 1390 02:56
چندین ساله که نبودنت اشکامونو جاری می کنه اما یادت همیشه توی دلامونه. بی بی جونم دلم برات تنگ شده خیلی زیاد. کاشکی بودی ... خدا رحمتت کنه. کاشکی بودی تا سرمو روی پاهات میذاشتم و تو موهامو نوازش می کردی و درد و دل می کردیم. کاشکی بودی تا دستای پیرتو می بوسیدم. صورتتو می بوسیدم. کاشکی بودی واسه رضا دعا می کردی تا من...
-
مهمان اجباری!
دوشنبه 30 خرداد 1390 12:39
عید بود و بساط دید و بازدید اول سال پهن. من و ات ساین هم رفتیم عید دیدنی خونه خواهر بزرگش که توی کرج زندگی می کنه.حدود سه و نیم چهار بعد از ظهر بود که ات ساین بدون مشورت با من جلوی همه گفت: عید دیدنی بریم خونه دختر خواهرش : معصومه.حالا که تا اینجا اومدیم بریم اونها رو هم ببینیم. (معصومه تابستان گذشته ازدواج کرده بود و...