یاس من
یاس من

یاس من

کالسکه یا بدون کالسکه مسئله این است!

تجربه شیرین و در عین حال دلهره آوری بود.

امروز تصمیم گرفتم موقع رفتن به سالن ورزشی ، بچه ها رو بدون کالسکه ببرم. آخه بعدش که برمی گردیم خونه من حسابی دست درد دارم. وقتی بچه ها داشتن لباس می پوشیدن بهشون گفتم که امروز می خوایم با تاکسی بریم باشگاه و شما هم باید دستای منو بگیرید. هر دو قبول کردن ، با اینکه مطمئن بودم این باشه چشم گفتنا الکیه!

از در خونه که زدیم بیرون دوتایی دستاشونو بهم دادن و از خط عابر رد شدیم و تاکسی گرفتم و جلوی در باشگاه پیاده شدیم. می دونستم که موقع برگشتن کارم سخته. دست بچه ها رو گرفتم و با هم از خیابون رد شدیم . اون خیابون شلوغ یه دفعه خالی شد و ما خیلی راحت ازش گذشتیم. البته من بازم می ترسیدم که نکنه یه راننده ای با سرعت گاز بده و ما رو یعنی بچه ها رو نبینه خدایی نکرده . که به خیر گذشت. اونور خیابون یه پیاده رو بزرگ بود که می شد دست بچه ها رو ول کرد و کنار هم راه بریم اما من می ترسیدم که نکنه نتونم دوتا بچه رو همزمان کنترل کنم و از اونجاییکه به هر چی فکر کنی همونم می شه یاس تا متوجه نگرانی من شد یعنی دقیقا بعد از اینکه بشون گفتم دستاتونو ول می کنم ولی کنار من راه برید ، شروع کرد به دویدن. اما یوسف بلافاصله دستمو گرفت. می دونستم اگه عکس العمل نشون بدم یاس سرعتشو زیاد می کنه و ممکنه بره تو خیابون. واسه همینم سعی کردم فکرای خوب کنم که ما سالم و شاد برمی گردیم خونه . واسه اینکه حال و هوام عوض بشه گفتم : بیایید با هم شعر بخونیم. یاس هم خودشو رسوند به ما و هر سه با هم شعر خوندیم وقتی هم که می رسیدیم به سر یه کوچه دستاشونو می گرفتم و با هم درباره ماشینا و خطر و مراقبت از خودمون حرف می زدیم و سوالای تمام نشدنی دوقلوها. فکر کردم بهتره از پارک رد بشیم امنترین مسیر بود و کمتر از تو خیابون می رفتیم. به بچه ها گفتم حالا که بچه های خوبی بودین و دست مامانو گرفتین ، جایزتون اینه که بریم پارک و سرسره بازی کنیم. هر دو با هم گفتن : هورا !!

اما به شرطی که تا گفتم دیگه بسه ، بیایید بریم. اونا هم قبول کردن. تک تک ازشون قول گرفتم . خلاصه رفتیم پارک . توی دلم میگفتم کاشکی هر روز یا یه روز در میون می تونستم بیارمشون پارک اگه یه نفر بود که کمکم کنه . . .

و اون یه نفر در واقع خودم هستم . باید خودم به خودم کمک کنم و مراقب دوقلوهام باشم. باید خیلی قوی تر از این حرفا باشم. به خودم دلداری می دادم. یه چشمم به یاس بود و یه چشمم به یوسف.

بعد از چند دقیقه بازی قرار شد بریم خونه و تا دیر نشده ناهار رو آماده کنیم. ترک کردن پارک واسه بچه ها سخت بود . یوسف گفت : یه کم دیگه هم بازی کنیم بعد بریم. باشه؟ 

یاس هم رفت سراغ وسایل ورزشی بزرگسالان. کارم داشت سخت می شد که چشمم افتاد به کیوسک روزنامه فروشی و بشون گفتم بیایید بریم مجله بخریم یاس قبول نمی کرد. به زور دستشو گرفتم . اونم نق می زد : دستمو ول کن دستمو ول کن. منم می گفتم وای چه مجله هایی نگاه کنین. روی مجله ای که می خواستم بخرم عکس یه کار آفرین معروف بود. منم گفتم : یاس اینو ببین کچل کرده و یاس هم حواسش پرت شد و گفت : مامان این آقاهه موهاشو کچل کرده؟

بعدشم سریع یه تاکسی گرفتم تا میدون. بقیه راه رو باید پیاده می رفتیم. می ترسیدم یکی شون بگه بغلم کنو بلافاصله اون یکی هم بگه بغل و بعدش من چی کار کنم. بهشون پیشنهاد دادم بچه ها مسابقه دو بدیم؟  دوتایی گفتن : هورا !!

و فورا ژست گرفتن و یه پا جلو ، یه پا عقب و یه کم خم شدن و طبق معمول قبل از اینکه عدد سه رو بگم یاس شروع کرده بود. یوسف هم منو نگاه کرد و یه خنده تحویلم داد یعنی یاس هنوز بلد نیست و اونم دوید. نزدیک بود یاس مسیر مسابقه رو عوض کنه و بره روی پل و تو خیابون چه اصراری هم واسه این کار داشت .

دیگه نزدیک خونه بودیم و باید از خیابون می شدیم اما انگار نه انگار که خط عابری وجود داره و یه مادر با دوتا بچه می خواد رد بشه. ماشینا بدتر سرعتشونو زیاد می کردن. یه لحظه ترسیدم و ایستادم. وقتی دیدم یه خانمی با بچه اش از همون جا رد شدن ، انرژی گرفتم و تا خواستیم بریم. یوسف دستمو کشید عقب و گفت : مامان وایسا دوباره مسابقه بدیم. پای راستشو اورده بود جلو داشت خم می شد. داد زدم اینجا وسط خیابون و دستشو کشیدم بیا دیگه. شروع کرد به غر زدن و همزمان هم یاس شروع کرد به سوال پرسیدن و منم مونده بودم چی کار کنم. اون لحظه جدا ترسیدم. وقتی رسیدیم توی کوچه به خودم می گفتم دستم درد بگیره بهتر از اینه که گوشت تنم آب بشه. اگه این خیابونه یه طرفه نبود و مجبور نبودیم بریم دور بزنیم ، با تاکسی رفتن گزینه خوبی بود.

راه رفتن با بچه ها تو پیاده رو واقعا لذت بخشه، اما رد شدن از خیابون دقیقا برعکسشه. بدون کالسکه بچه ها رو بیرون بردن برای روزایی که هوا خوبه و شاید یه بار در هفته در صورتی که ناهار رو صبح زود آماده کرده باشم ، بد نیست.

در کل خوب بود . برای هر سه مون یه تجربه جدید بود. شب که واسه اتساین تعریف کردم کلی تعجب کرد که من چطوری جرات کردم و  بدون کالسکه با بچه ها رفتم بیرون.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
گلابتون بانو چهارشنبه 15 بهمن 1393 ساعت 07:15 ب.ظ http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

سلام به مامان دوقلوها!
به نظرم تجربه دلهره آوری بود چون بار اول بوده! چند بار دیگه این جوری بیرون برین عادت میکنین. هم خودتون هم بچه ها! دیگه ماشاالله برزگن برای تو کالسکه نشستن! سخته واقعا دو تا بچه رو تو کالسکه هل دادن!
موفق باشین.

سلام
دیروز هم بدون کالسکه رفتیم خوب بود اگه فقط نگن بغلم کن
شما هم موفق باشید.

خانم اردیبهشتی دوشنبه 13 بهمن 1393 ساعت 01:30 ب.ظ http://mayfamily.blogsky.com

سلام
تجربه دوقلو داشتن در عین سختی، شیرین هم هست

بله مصائب شیرین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد